رامتین و بهار بعد از مدتها به هم رسیدند و قراره یه زندگی خوب و آرمانی شروع کنند؛ اما سوالی که پیش میاد اینه که آیا واقعا رامتین سر قول و قرارش میمونه و میتونه به بهارش وفادار باشه؟ و رایان… داستان زندگی رایان و رازهای پنهانش و این که آیا تا ابد مجرد میمونه و تن به ازدواج نمیده؟ داستان زندگیش چیه اول رمان ماگ قهوهام رو برداشتم و مزهمزهاش کردم طعمش بد نبود به هر حال قهوه بود، نوشیدنی مورد عالقهی من به دلیل عالقهی زیادم به موسیقی جز اکثر اوقات به کافی شاپهایی میرفتم که این نوع موسیقی رو پخش کنند؛ اما االن بهخاطر کمبود وقت مجبور شدم، توی ماشین بخورم روی صندلی ماشین جابهجا شدم و شناسنامه رو از روی کنسول برداشتم و به اسم بیگانهای که توش خودنمایی میکرد، خیره شدم: “امیر مدد خانی” بهار: نکن “نوچ” کشیدهای گفتم و بلندتر تکرار کردم: نکن! صدای خندهی ریزش رو مخم بود درحالی که سعی میکردم خوابم نبره، با چشمهای نیمهباز سرم رو از روی بالش برداشتم و بهش نگاه کردم لبخند کم رنگی زد و گفت: بیدار شدی؟ لبهام رو جمع کردم و دوباره سرم رو روی بالش انداختم دوباره دستهای بزرگش رو جلو آورد و شکمم رو قلقلک داد کالفهتر از قبل گفتم: رامتین نکن، میزنمتها! این بار صدادار خندید: تو میخوای من رو بزنی جوجه؟ اصالً پاشو بزن ببینم چهقدر زور داری! با حرص به طرفش برگشتم و مشتم رو توی شکمش کوبیدم که از درد خم شد و توی خودش مچاله شد با آه…
دانلود رمان آخرین صاعقه جلد دوم pdf از سمـیرا بهدادیان فر با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان سمـیرا بهدادیان فر مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان آخرین صاعقه جلد دوم
رامتین و بهار بعد از مدتها به هم رسیـدند و قراره یه زندگی خـوب و آرمانی شروع کنند؛
اما سوالی که پیش مـیاد اینه که آیا واقعا رامتین سر قول و قرارش مـیمونه و مـیتـونه به بهارش وفادار باشـه؟
و رایان…
داستان زندگی رایان و رازهای پنهانش و این که آیا تا ابد مجرد مـیمونه و
تن به ازدواج نمـیـده؟ داستان زندگیش چیه
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان یک عشق لا یتناهی
قسمت اول رمان آخرین صاعقه جلد دوم
ماگ قهوهام رو برداشتم و مزهمزهاش کردم طعمش بد نبود
به هر حال قهوه بود، نوشیـدنی مورد عالقهی من
به دلیل عالقهی زیادم به موسیقـی جز اکثر اوقات به کـافی شاپهایی
مـیرفتم که این نوع موسیقـی رو پخش کنند؛ اما االن
بهخاطر کمبود وقت مجبور شـدم، تـوی ماشین بخـورم
روی صندلی ماشین جابهجا شـدم و شناسنامه رو از روی کنسول برداشتم و
به اسم بیگـانهای که تـوش خـودنمایی مـیکرد،
خیره شـدم: “امـیر مدد خانی”
بهار:
نکن
“نوچ” کشیـدهای گفتم و بلندتر تکرار کردم:
نکن!
صدای خندهی ریزش رو مخم بود درحالی که سعی مـیکردم خـوابم نبره،
با چشمهای نیمهباز سرم رو از روی بالش
برداشتم و بهش نگـاه کردم لبخند کم رنگی زد و گفت:
بیـدار شـدی؟
لبهام رو جمع کردم و دوباره سرم رو روی بالش انداختم دوباره
دستـهای بزرگش رو جلو آورد و شکمم رو قلقلک داد
کـالفهتر از قبل گفتم: رامتین نکن، مـیزنمتـها!
این بار صدادار خندیـد:
تـو مـیخـوای من رو بزنی جوجه؟ اصالً پاشو بزن ببینم چهقدر زور داری!
با حرص به طرفش برگشتم و مشتم رو تـوی شکمش کوبیـدم
که از درد خم شـد و تـوی خـودش مچاله شـد
با آه…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(