از جنس درد به گمانم کلاس پنجم یا ششم بودم؛ناگه خود را اسیر فلسفهی رمان و کتاب و کتاب خوانی کردم و غرق در تفکر نویسندگی،خواندم و نوشتم. حتی به یاد دارم انقدر در افکار نویسندگی بودم که کلاس درس را فراموش کرده و ذهن وسیع و خلاق خود را پیاده بر کاغذ سفید، مینوشتم و مینوشتم. انقدر دنیا های گوناگونی در ذهن داشتم که نه ابتدا داشت و نه انتها گویا آینده و گذشتهی تمام افراد را به هر نحوه ای مانند یک داستان برایشان مینوشتم و میدیدم؛میان آن نوشته ها با خود میگفتم: شاید این نوشته در حال و شاید در گذشته اتفاق افتاده یا شاید زمانی اتفاق بیافتد؛بنابراین به گونه ای شده بودم سازنده ی دنیاهای گوناگون… ی از رمان کودکی بودم پر شور وشوق… فصل بهار را دوست داشتم ،از طبیعت لذت میبردم . اتاقی رو به منظره ی سرسبزی. آرزو های داشتم که فقط دخترانم از آنها خبر داشتند،عروسک هایم را میگویم، دخترانم را خیلی دوست دارم چون هیچ وقت از صحبت هایم خسته نمیشوند ، از محال بودن رویا هایم سخنی نمی گویندو…گل هایی داشتم که زندگی را برایم زیباتر میکردند؛با آنها هم صحبت بودم،لحظات زندگی ام را کنار آنها به سر میبردم . آری،زندگی من با این چیز ها جانی میگیرد برای زیستن دوباره… روز دیگری آغاز شد.صدای آواز پرندگان در گوشم زمزمه میشد و من را از خواب ناز بیدار میکرد. به حیاط رفتم تا به گل هایم آبی بدهم ،آبپاشی که کنار حوض بودرا برداشتم و به سمت باغچه کنار حیاط حرکت کردم،
دانلود رمان آرامشی از جنس درد pdf از سانیا ولی زاده
با لینک مستقـیم برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان آرامشی از جنس درد
به گمانم کلاس پنجم یا ششم بودم؛ناگـه خـود را اسیر فلسفهی رمان و کتاب و کتاب
خـوانی کردم و غرق در تفکر نویسندگی،خـواندم و نوشتم.
حتی به یاد دارم انقدر در افکـار نویسندگی بودم که کلاس درس را فراموش کرده
و ذهن وسیع و خلاق خـود را پیاده بر کـاغذ سفیـد، مـینوشتم و مـینوشتم.
انقدر دنیا های گوناگونی در ذهن داشتم که نه ابتدا داشت و نه انتـها
گویا آینده و گذشتـهی تمام افراد را به هر نحوه ای مانند یک داستان برایشان
مـینوشتم و مـیـدیـدم؛مـیان آن نوشتـه ها با خـود مـیگفتم:
شایـد این نوشتـه در حال و شایـد در گذشتـه اتفاق افتاده
یا شایـد زمانی اتفاق بیافتد؛بنابراین به گونه ای شـده بودم سازنده ی دنیاهای گوناگون…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان تتـو
دانلود رمان آه شبهای سرد من
دانلود رمان داروغه
قسمتی از رمان
کودکی بودم پر شور وشوق…
فصل بهار را دوست داشتم ،از طبیعت لذت مـیبردم .
اتاقـی رو به منظره ی سرسبزی.
آرزو های داشتم که فقط دخترانم از آنها خبر داشتند،عروسک هایم را مـیگویم،
دخترانم را خیلی دوست دارم چون هیچ وقت از صحبت هایم خستـه نمـیشوند ،
از محال بودن رویا هایم سخنی نمـی گویندو…گل هایی داشتم که زندگی را برایم
زیباتر مـیکردند؛با آنها هم صحبت بودم،لحظات زندگی ام را کنار آنها به سر مـیبردم .
آری،زندگی من با این چیز ها جانی مـیگیرد برای زیستن دوباره…
روز دیگری آغاز شـد.صدای آواز پرندگـان در گوشم زمزمه
مـیشـد و من را از خـواب ناز بیـدار مـیکرد.
به حیاط رفتم تا به گل هایم آبی بدهم ،آبپاشی که کنار حوض بودرا
برداشتم و به سمت باغچه کنار حیاط حرکت کردم،
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(