بعضی از آدمها از ته قلب به تقدیر اعتقاد دارند. تقدیر، سرنوشتی که از قبل مشخص میشود. عاقبت اتفاقات پی در پی زندگی انسانهای قصه، به دست این جمله کلیشهای بود یا چیزی دیگر نمیدانیم؛ اما هرچه که بود، بدجوری زمین و آسمان دنیای دراگونوف جوان را بهم دوخت. در آن شب سرد و خفقانآور، دستان گرم انسانی مهربان برای درآغوش گرفتن کودکی گمشده در واگنهای تنگ قطار، باز میشود. به کمک همراه همیشگیاش او را به دست پرورشگاهی در همان حوالی میسپارد غافل از اینکه آنجا آخر خط نیست. برای خداحافظی خیلی زود است، زندگی آنها حالا به هم گره خورده و هیچ جوره از هم باز نمیشود.. اول رمان – بس کن آلا، خفه شو! ساشا سعی میکرد به آلا دلداری دهد و از اینکه او آرام نمیشد عصبی شده بود. برای اولین بار بود که آلا درگیر یک قتل شده بود و تصویر یوری با چشمان باز که روی زمین افتاده و خون از سرش جاری بود را نمیتوانست فراموش کند. – تو کشتیش… . – آره کشتمش چون لیاقتش همین بود. آلا ساشا را که میخواست او را بغل کند هل داد و با گریه گفت: – تو اگه اون روز بهش مشت نمیزدی کینهای نمیشد. ساشا با پوزخند گفت: – حالا همه چی تقصیر من شد؟ ساشا با سماجت خود را به آلا رساند و او را در آغوش گرفت. – فراموشش کن… میفهمی؟ فراموشش کن. آلا بیخیال نمیشد.، طاقت ساشا تمام شد و بلند شد تا از اتاق خارج شود. قبل از اینکه در را باز کند با حرص گفت: – یه جوری ناراحتی که انگار کلی باهاش خاطره داشتی.
دانلود رمان آنهدونیا pdf از سدگل با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان سدگل مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/تراژدی
خلاصه رمان آنهدونیا
بعضی از آدمها از تـه قلب به تقدیر اعتقاد دارند. تقدیر، سرنوشتی که از قبل مشخص مـیشود.
عاقبت اتفاقات پی در پی زندگی انسانهای قصه، به دست این جمله کلیشـهای بود یا چیزی دیگر نمـیدانیم؛
اما هرچه که بود، بدجوری زمـین و آسمان دنیای دراگونوف جوان را بهم دوخت. در آن شب سرد و خفقانآور،
دستان گرم انسانی مهربان برای درآغوش گرفتن کودکی گمشـده در واگنهای تنگ قطار، باز مـیشود.
به کمک همراه همـیشگیاش او را به دست پرورشگـاهی در همان حوالی مـیسپارد غافل از اینکه
آنجا آخر خط نیست. برای خداحافظی خیلی زود است، زندگی آنها حالا به هم گره خـورده و
هیچ جوره از هم باز نمـیشود..
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان تـوتیای چشمم
دانلود رمان بد یمن
قسمت اول رمان آنهدونیا
– بس کن آلا، خفه شو!
ساشا سعی مـیکرد به آلا دلداری دهد و از اینکه او آرام نمـیشـد عصبی شـده بود.
برای اولین بار بود که آلا درگیر یک قتل شـده بود و تصویر یوری با چشمان باز که روی زمـین افتاده و
خـون از سرش جاری بود را نمـیتـوانست فراموش کند.
– تـو کشتیش… .
– آره کشتمش آنهدونیا چون لیاقتش همـین بود.
آلا ساشا را که مـیخـواست او را بغل کند هل داد و با گریه گفت:
– تـو اگـه اون روز بهش مشت نمـیزدی کینهای نمـیشـد.
ساشا با پوزخند گفت:
– حالا همه چی تقصیر من شـد؟
ساشا با سماجت خـود را به آلا رساند و او را در آغوش گرفت.
– فراموشش کن… مـیفهمـی؟ فراموشش کن.
آلا بیخیال نمـیشـد.، طاقت ساشا تمام شـد و بلند شـد تا از اتاق خارج شود.
قبل از اینکه در را باز کند با حرص گفت:
– یه جوری ناراحتی که انگـار کلی باهاش خاطره داشتی.
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(