داستان در مورد دختریه به اسم نگار. نگار توی بیمارستان به عنوان پرستار مشغول به کاره. برای بیمارهای زیادی پرستاری کرده؛ اما ناخواسته یکی از بیمارها واسهش مهم میشه و کم کم اون بیمار در حالت بیهوشی نقش پررنگی رو در زندگی این دختر میگیره. نگار با دل و جون به او رسیدگی میکنه؛ اما اتفاقات بعد از اون ذهن نگار رو آشفته کرده. اینکه رسیدن به اون شخصی که بین مرگ و زندگی هست، امکان پذیره یا نه؟ اون شخص کیه؟ چهجوره؟ اصلا چی میشه؟ تا اینکه با به هوش اومدن پسر، صفحهی جدید از زندگی نگار باز میشه و این بود آغاز عشق آتشین نگار؛ اما واقعا این عشق، یک طرفه باقی میمونه؟ اول رمان همون طور که میرفتم سمت اتاق بیمار، نگاهی به برگ وضعیتش انداختم. ساسان محمدی…۲۷ ساله و… آخی، چقدر هم جَوونه! خدا به خانوادهاش صبر بده. وقتی رسیدم، دم در اتاق شلوغ بود. خانوادهی اون پسر اون جا بودن و همه لباس مشکی به تن داشتن. همین که خواستم وارد اتاق شم، هجوم خانم مسنی به سمتم مانع از وارد شدنم شد! دستم رو گرفت و با گریه نالید: تو رو خدا بگو حال پسرم چطوره؟! الان چند ساعته این جا هستیم اما کسی جواب نمیده. کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم: – راستش، خودم هم تازه دارم کارم رو شروع میکنم و اطلاعی ندارم؛ اما ناامید نباشید. واسه هر دردی یه درمونی هم وجود داره. میون هق هقش لبخند تلخی زد و با حال بدش رفت و روی صندلی نشست. در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. بیمار روی ..
دانلود رمان آی سی یو pdf از پرنیا اسد با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان پرنیا اسد مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه/درام
خلاصه رمان آی سی یو
داستان در مورد دختریه به اسم نگـار. نگـار تـوی بیمارستان به عنوان پرستار مشغول به کـاره.
برای بیمارهای زیادی پرستاری کرده؛ اما ناخـواستـه یکی از بیمارها واسهش مهم مـیشـه و
کم کم اون بیمار در حالت بیهوشی نقش پررنگی رو در زندگی این دختر مـیگیره.
نگـار با دل و جون به او رسیـدگی مـیکنه؛ اما اتفاقات بعد از اون ذهن نگـار رو آشفتـه کرده.
اینکه رسیـدن به اون شخصی که بین مرگ و زندگی هست، امکـان پذیره یا نه؟
اون شخص کیه؟ چهجوره؟ اصلا چی مـیشـه؟
تا اینکه با به هوش اومدن پسر، صفحهی جدیـد از زندگی نگـار باز مـیشـه و
این بود آغاز عشق آتشین نگـار؛ اما واقعا این عشق، یک طرفه باقـی مـیمونه؟
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان حس عاشقـی پرنیا اسد
قسمت اول رمان آی سی یو
همون طور که مـیرفتم سمت اتاق بیمار، نگـاهی به برگ وضعیتش انداختم.
ساسان محمدی…۲۷ ساله و…
آخی، چقدر هم جَوونه! خدا به خانوادهاش صبر بده.
وقتی رسیـدم، دم در اتاق شلوغ بود. خانوادهی اون پسر
اون جا بودن و همه لباس مشکی به تن داشتن.
همـین که خـواستم وارد اتاق شم، هجوم خانم مسنی به سمتم مانع از وارد شـدنم شـد!
دستم رو گرفت و با گریه نالیـد: تـو رو خدا بگو حال پسرم چطوره؟!
الان چند ساعتـه این جا هستیم اما کسی جواب نمـیـده.
کمـی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
– راستش، خـودم هم تازه دارم کـارم رو شروع مـیکنم و اطلاعی ندارم؛
اما ناامـیـد نباشیـد. واسه هر دردی یه درمونی هم وجود داره.
مـیون هق هقش لبخند تلخی زد و با حال بدش رفت و روی صندلی نشست.
در اتاق رو باز کردم و وارد شـدم. بیمار روی ..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(