ابریشم سرخ دیوار آجری تب دار ، پیچک عاشق تشنهل برا پژمرده بود و گنجشکها به دنبال قطره ای آب در سطح حیاط سرگردان بودند ماهرخ ته مانده ی آب حوض را با سطل به آجرهای پوسیده ی کف حیاط پاشید بوی نم و خاک فضا را انباشت فواره ها باز شدند و ماهی های گرما زده از کف حوض به سطح آب کوچیدند عسل وارد حیاط شد نگاهی به آسمان آبی کرد و سپس به در حیاط خیره شد…… اول رمان ابریشم سرخ صدای شرشرآب می آمد و او را در خلسه ای سکرآور فرو می برد لب حوض نشست و پاهایش را در پاشویه گذاشت آب حوض سرریز شد و تا مغز استخوانش را خنک کرد چشمهایش بسته بودند و دل بی قرارش در تب و تاب دیدار رضا لحظه شماری می کرد که ماهرخ فریاد زد : چرا تو آفتاب نشستی ؟ عسل هیچ صدایی نمی شنید به جز تکرار آخرین جمله ی محبوبش که از پشت تلفن قلبش را به تالطم انداخته بود نمیدونی دلم برای چشم های قشنگت چقدر تنگ شده ! ماهرخ شانه هایش را تکان داد و پرسید : خوابت برده ؟ نگاه عسل از پشت پرده ی اشکی که چشم هایش را شفاف کرده بود به او دوخته شد ماهرخ متعجب پرسید : گریه کردی ننه ؟ لبهای صورتی رنگ و براق عسل با لبخند شیرین او از هم گشوده شدند و او گفت : حالم خیلی خوبه فقط حوصله ی اتاقم را ندارم ماهرخ سر تکان داد و گفت : بگو چشم انتظارم می دونم چه حالی داری ! خدا به فریادت برسه با این …
دانلود رمان ابریشم سرخ pdf از ناهیـد سلیمانخانی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان ناهیـد سلیمانخانی مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان ابریشم سرخ
دیوار آجری تب دار ، پیچک عاشق تشنهل برا پژمرده بود و گنجشکها
به دنبال قطره ای آب در سطح حیاط سرگردان بودند
ماهرخ تـه مانده ی آب حوض را با سطل به آجرهای پوسیـده ی کف حیاط پاشیـد
بوی نم و خاک فضا را انباشت فواره ها باز شـدند و ماهی های گرما زده از کف حوض به سطح آب کوچیـدند
عسل وارد حیاط شـد نگـاهی به آسمان آبی کرد و سپس به در حیاط خیره شـد……
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان عروسی برای فروش
دانلود رمان بعد از تـو ناهیـد سلیمانخانی
قسمت اول رمان ابریشم سرخ
صدای شرشرآب مـی آمد و او را در
خلسه ای سکرآور فرو مـی برد لب حوض نشست و پاهایش را
در پاشویه گذاشت آب حوض سرریز شـد و تا مغز
استخـوانش را خنک کرد
چشمهایش بستـه بودند و دل بی قرارش در تب و تاب دیـدار
رضا لحظه شماری مـی کرد که ماهرخ فریاد زد :
چرا تـو آفتاب نشستی ؟
عسل هیچ صدایی نمـی شنیـد به جز تکرار آخرین جمله ی محبوبش
که از پشت تلفن قلبش را به تالطم انداختـه بود
نمـیـدونی دلم برای چشم های قشنگت چقدر تنگ شـده !
ماهرخ شانه هایش را تکـان داد و پرسیـد :
خـوابت برده ؟
نگـاه عسل از پشت پرده ی اشکی که چشم هایش را
شفاف کرده بود به او دوختـه شـد ماهرخ متعجب پرسیـد :
گریه کردی ننه ؟
لبهای صورتی رنگ و براق عسل با لبخند شیرین او از هم گشوده شـدند و او گفت :
حالم خیلی خـوبه فقط حوصله ی اتاقم را ندارم
ماهرخ سر تکـان داد و گفت :
بگو چشم انتظارم مـی دونم چه حالی داری ! خدا به فریادت برسه
با این …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(