این رمان روایت زندگی دختری به اسم نیلوفر را به تصویر می کشد دختری که تو خانواده اشان رسم بر این است که ارباب باشند و برده های انسانی داشته باشند اما نیلوفر علاقه ایی به ارباب بودن ندارد و دوست دارد که خود نیز برده باشد تا اینکه اول رمان اینکه تو ارباب باشی یا برده؟ سوالی هست که فقط خودت میتونی بهش جواب بدی اینکه تو انتخاب کنی به کسی دستور بدی! بهش درد و لذت بدی ! یا اینکه بخوای دستور بگیری و درد و لذت رو بگیری انتخاب خودته اما من نمیتونستم انتخاب کنم از بچه گی به من گفتن باید ارباب باشی اربابی که غرور تو چشماش بی داد کنه نفس برده اش با دیدنش بریده بریده بشه معرفی میکنم دوستان دخترم نیلوفر میسترس حس بدی داشتم که تو مرکز توجه ها قرار گرفتم برده ام خودشو به پام چسبوند گندش بزنن تو این وضعیت اینم خودشو به من چسبونده به میسترس ها نگاه کردم لباس من در مقابل لباسی که اونها پوشیده بودن خیلی بسته بود مستر ها مغرور با چهره بدون احساس بودن اما هیچ کدوم بنظرم خاص نبودن بابا: بریم اونا رو بهت معرفی کنم سریع گفتم: -نیازی نیست نگاهم کرد که سریع ادامه دادم: -به مرور باهاشون اشنا میشم بابا: هرطور راحتی بابا به سمت چند نفر رفت و مشغول صحبت شد چشمم به میز بار و نوشیدنی خورد رفتم اون سمتم و برده ام همراهم اومد نمیخواستم مثل دختر بچه ها دنبال دوست بگردم اینجا دوست پیدا کردن چیز مسخره ایه نتونستم نگاه سنگینش…
دانلود رمان ارباب یا برده pdf از ناشناس بی احساس با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان ناشناس بی احساس مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان ارباب یا برده
این رمان روایت زندگی دختری به اسم نیلوفر را به تصویر مـی کشـد
دختری که تـو خانواده اشان رسم بر این است که ارباب باشند و
برده های انسانی داشتـه باشند اما نیلوفر علاقه ایی به ارباب
بودن ندارد و دوست دارد که خـود نیز برده باشـد تا اینکه
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان عشق دوم ناشناس بی احساس
قسمت اول رمان ارباب یا برده
اینکه تـو ارباب باشی یا برده؟ سوالی هست که فقط خـودت مـیتـونی بهش جواب بدی
اینکه تـو انتخاب کنی به کسی دستـور بدی! بهش درد و لذت بدی ! یا اینکه بخـوای
دستـور بگیری و درد و لذت رو بگیری انتخاب خـودتـه
اما من نمـیتـونستم انتخاب کنم
از بچه گی به من گفتن بایـد ارباب باشی
اربابی که غرور تـو چشماش بی داد کنه
نفس برده اش با دیـدنش بریـده بریـده بشـه
معرفی مـیکنم دوستان دخترم نیلوفر مـیسترس
حس بدی داشتم که تـو مرکز تـوجه ها قرار گرفتم
برده ام خـودشو به پام چسبوند گندش بزنن تـو این وضعیت اینم خـودشو به من
چسبونده
به مـیسترس ها نگـاه کردم لباس من در مقابل لباسی که اونها پوشیـده بودن خیلی
بستـه بود
مستر ها مغرور با چهره بدون احساس بودن اما هیچ کدوم بنظرم خاص نبودن
بابا: بریم اونا رو بهت معرفی کنم
سریع گفتم:
-نیازی نیست
نگـاهم کرد که سریع ادامه دادم:
-به مرور باهاشون اشنا مـیشم
بابا: هرطور راحتی
بابا به سمت چند نفر رفت و مشغول صحبت شـد چشمم به مـیز بار و نوشیـدنی
خـورد رفتم اون سمتم و برده ام همراهم اومد نمـیخـواستم مثل دختر بچه ها دنبال
دوست بگردم اینجا دوست پیـدا کردن چیز مسخره ایه نتـونستم نگـاه
سنگینش…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(