اریکا اریکا، سرکش، معترض از او و از آن خانه می گریزد، دلشکسته از محبت هایِ پولی، فرار را بر قرار ترجیح می دهد، راهیِ مسیری می شود که پایانیش را نمی داند. اوایل راه، مزاحمت سه جوان، باعث آشنایی او با شخص میانسالی می شود، حامد خان، کسی که او را حامی خود می داند، غافل از اینکه… اول رمان اریکا اهاي ناتوانش را روي زمين مي كشيد و بلند بلند قدم بر مي داشت. ديگر تواني براي دويدن نداشت. سينه اش مي سوخت و نفس كشيدن برايش دشوار بود. همان اول كه از خانه بيرون زد احساس كرد كسي تعقيبش مي كند، و حالا گير چند پسر افتاده بود و نمي دانست در اين خيابان وسيع و خالي از سكنه چه كند؟ در اين ميان مزاحمان دست بردار نبودند و با حرف هاي چندش آورشان او را مي آزردند. سه پسر كه در ماشين خود با هر قدمِ اريكا به دنبالش مي آمدند. اريكا كه ديگر جاني در بدن نداشت به ناگاه تعادلش را از دست داد و روي زمين آسفالت ولو شد. پسرها از ماشين بيرون آمدند و با خنده هاي بلند خود بر وحشت او افزودند. پسر اولي كه موهاي بلندي داشت و لباس چسباني پوشيده بود، به طرف اريكا رفت و با چشم هاي حريصش او را نظاره كرد و گفت: خانوم خوشگله نگفتي اين وقت شب بيرون رفتن ازخونه خطر داره؟ اريكا همانطور كه مي لرزيد روي زمين نشست و خود راجمع كرد، در حالي كه ترس را با تك تك اعضاي بدنش حس مي كرد، نگاه شرر بارش را به او دوخت و با
دانلود رمان اریکـا pdf از نادیا و هیوا بهرامـی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نادیا و هیوا بهرامـی مـیباشـد
موضوع رمان :عاشقانه/اجتماعی/پلیسی/معمایی
خلاصه رمان اریکـا
اریکـا، سرکش، معترض از او و از آن خانه مـی گریزد، دلشکستـه از محبت هایِ پولی،
فرار را بر قرار ترجیح مـی دهد، راهیِ مسیری مـی شود که پایانیش را نمـی داند.
اوایل راه، مزاحمت سه جوان، باعث آشنایی او با شخص مـیانسالی مـی شود،
حامد خان، کسی که او را حامـی خـود مـی داند، غافل از اینکه…
رمان پیشنهادی:دانلود رمان جنایت اذهان سیرا
قسمت اول رمان اریکـا
اهاي ناتـوانش را روي زمين مي كشيد و بلند بلند قدم بر مي داشت.
ديگر تـواني براي دويدن نداشت. سينه اش مي
سوخت و نفس كشيدن برايش دشوار بود.
همان اول كه از خانه بيرون زد احساس كرد كسي تعقيبش مي كند، و حالا
گير چند پسر افتاده بود و نمي دانست
در اين خيابان وسيع و خالي از سكنه چه كند؟
در اين ميان مزاحمان دست بردار نبودند و با حرف هاي
چندش آورشان او را مي آزردند. سه پسر كه در ماشين خـود با
هر قدمِ اريكا به دنبالش مي آمدند. اريكا كه ديگر جاني
در بدن نداشت به ناگـاه تعادلش را از دست داد و روي زمين
آسفالت ولو شـد. پسرها از ماشين بيرون آمدند و
با خنده هاي بلند خـود بر وحشت او افزودند. پسر اولي كه موهاي
بلندي داشت و لباس چسباني پوشيده بود،
به طرف اريكا رفت و با چشم هاي حريصش او را نظاره كرد و گفت:
خانوم خـوشگله نگفتي اين وقت شب بيرون رفتن ازخـونه خطر داره؟
اريكا همانطور كه مي لرزيد روي زمين نشست و
خـود راجمع كرد، در حالي كه ترس را با تك تك اعضاي بدنش حس
مي كرد، نگـاه شرر بارش را به او دوخت و با
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(