دانلود رمان از پارتی تا پایگاه  از محیا داوودی

دانلود رمان از پارتی تا پایگاه از محیا داوودی

ژانر :

از پارتی تا پایگاه در مورد دختریه که بخاطر کارت فعال بسیج با پسر بسیجی روبرو میشه که بخاطر کل کلشون پسره به دروغ میگه نامزد دختره هستش و داستان شروع میشه… اول رمان از پارتی تا پایگاه برگه تو دستم و واسه هزارمین بار مرور کردم و تو دلم اندازه یه دفتر ۱۰۰برگ به استاد کم عقلم فحش دادمآخه یکی نبود بگه استاد، قربونت برم،فدای اون عینک ته استکانیت، اون چشمای کورت که صدبار دیده من گرفتار برادران نسبتا محترم حراستم، اونوقت کارت بسیج فعال؟آخه نفهم، من؟ منی که رژ قرمزم از رو لبام پاک شه میمیرم؟ پوفی کشیدم و همزمان با دیدن استاد سخایی از ماتیز بژ رنگم که سال تولیدش تقریبا سال تولید خودم بود و برعکس من که چشم حسود و بخیل جماعت کور، هرروز خوشگل تر و جوون تر از دیروز میشدم، حسابی داغون شده بود پریدم بیرون و رفتم سمت استاد سخایی که به عادت همیشگیش دهنش تکون میخورد بی اینکه چیزی تو دهنش باشه! روبه روش که وایسادم قبل از من شروع کرد: _دارم میرم ناهار بخورم خانم رحمتی، وقت من و نگیرید! و خواست از کنارم رد بشه که صداش زدم:استاد، آخه من و تو بسیج راه میدن که کارت بسیج فعال واسه شما بیارم؟ قبل از اینکه از کنارم رد بشه شونه ای باال انداخت و بیخیال جواب داد: _یه کاری کن راهت بدن وگرنه دیگه تو کالس من راهی برات باز نیست و از اون لبخندا زد که دلم میخواست بزنم فک مکش و بیارم پایین! البته تا من نقشه داغون کردنش و بکشم فلنگ و بست و رفت پی ..

دانلود رمان از پارتی تا پایگـاه pdf از محیا داوودی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
  نویسنده این رمان محیا داوودی مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان از پارتی تا پایگـاه
در مورد دختریه که بخاطر کـارت فعال بسیج با پسر بسیجی روبرو مـیشـه که بخاطر
کل کلشون پسره به دروغ مـیگـه نامزد دختره هستش و داستان شروع مـیشـه…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان استاد خاص من محیا داوودی
قسمت اول رمان از پارتی تا پایگـاه
برگـه تـو دستم و واسه هزارمـین بار مرور کردم و تـو دلم اندازه یه دفتر ۱۰۰برگ به استاد کم
عقلم فحش دادمآخه یکی نبود بگـه استاد،
قربونت برم،فدای اون عینک تـه استکـانیت،
اون چشمای کورت که صدبار دیـده من گرفتار برادران نسبتا محترم حراستم،
اونوقت کـارت بسیج فعال؟آخه نفهم، من؟
منی که رژ قرمزم از رو لبام پاک شـه مـیمـیرم؟
پوفی کشیـدم و همزمان با دیـدن استاد سخایی از ماتیز بژ رنگم که سال تـولیـدش تقریبا سال
تـولیـد خـودم بود و برعکس من که چشم حسود و بخیل جماعت کور، هرروز خـوشگل تر و
جوون تر از دیروز مـیشـدم، حسابی داغون شـده بود پریـدم بیرون و رفتم سمت استاد سخایی
که به عادت همـیشگیش دهنش تکون مـیخـورد بی اینکه چیزی تـو دهنش باشـه!
روبه روش که وایسادم قبل از من شروع کرد:
_دارم مـیرم ناهار بخـورم خانم رحمتی، وقت من و نگیریـد!
و خـواست از کنارم رد بشـه که صداش زدم:استاد، آخه من و تـو
بسیج راه مـیـدن که کـارت بسیج فعال واسه شما بیارم؟
قبل از اینکه از کنارم رد بشـه شونه ای باال انداخت و بیخیال جواب داد:
_یه کـاری کن راهت بدن وگرنه دیگـه تـو کـالس من راهی برات باز نیست
و از اون لبخندا زد که دلم مـیخـواست بزنم فک مکش و بیارم پایین!
البتـه تا من نقشـه داغون کردنش و بکشم فلنگ و بست و رفت پی ..

لینک دانلود رمان

  • رمان های مشابه
  • دیدگاه ها0