از کدامین صبح طلوع خواهی کرد؟ وای اگر پیچشِ من با خَمت … / درد شود تا که به دست آرمت نوش ِ خودم زهر ِ سراپا غمت … / بیشترش کن که کـَمم با کـَمت خوب ترین حادثه می دانمت … / خوب ترین حادثه می دانی ام غسل کن و نیت ِ اعجاز کن … / باز مرا با خودم آغاز کن یک وجب از پنجره پرواز کن … / گوش ِ مرا معرکه ی راز کن حرف بزن ابر ِ مرا باز کن … دیر زمانیست که بارانی ام / قحطیِ حرف است و سخن … سال هاست ، قفل زمان را بشکن / سال هاست پُر شدم از درد شدن … سال هاست ظرفیت ِ سینه ی من / سال هاست حرف بزن حرف بزن … سال هاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام … اول رمان از کدامین صبح طلوع خواهی کرد؟ از جایم برخاستم و بلند گفتم: – نه..نه..نه.. بابا آهسته پرسید: – چرا نه دخترم؟ مامان داد زد: – مسعود،دل به حرف این بچه نده.دست این باشه میخواد صبر کنه تا موهاش مثل دندوناش سفید بشه. رو به مامان گفتم: – مامان جان مگه من چن سالمه که اینطوري میگید.بعدشم اگه بچه م چرا میخواي ازدواج کنم؟ بابانگاه ملامت باري به مامان انداخت و بعد رو به من کرد و گفت: – بشین باباجان باهم حرف بزنیم. سرجام نشستم.مامان پشت چشمی برایم نازك کرد.نگاهم را از مامان به سمت بابا چرخاندم. – خب.دلیل نه گفتنت چیه بابا جون…
دانلود رمان از کدامـین صبح طلوع خـواهی کرد؟ pdf از تـوسکـا ۹۸ لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان تـوسکـا ۹۸ مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان از کدامـین صبح طلوع خـواهی کرد؟
وای اگر پیچشِ من با خَمت … / درد شود تا که به دست آرمت
نوش ِ خـودم زهر ِ سراپا غمت … / بیشترش کن که کـَمم با کـَمت
خـوب ترین حادثه مـی دانمت … / خـوب ترین حادثه مـی دانی ام
غسل کن و نیت ِ اعجاز کن … / باز مرا با خـودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن … / گوش ِ مرا معرکه ی راز کن
حرف بزن ابر ِ مرا باز کن …
دیر زمانیست که بارانی ام / قحطیِ حرف است و سخن …
سال هاست ، قفل زمان را بشکن / سال هاست پُر شـدم از درد شـدن …
سال هاست ظرفیت ِ سینه ی من / سال هاست حرف بزن حرف بزن …
سال هاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام …
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان سفیـد مثل قطب جنوب زیبای من
قسمت اول رمان از کدامـین صبح طلوع خـواهی کرد؟
از جایم برخاستم و بلند گفتم:
– نه..نه..نه..
بابا آهستـه پرسیـد:
– چرا نه دخترم؟
مامان داد زد:
– مسعود،دل به حرف این بچه نده.دست این باشـه مـیخـواد صبر کنه تا
موهاش مثل دندوناش سفیـد بشـه.
رو به مامان گفتم:
– مامان جان مـگـه من چن سالمه که اینطوري مـیگیـد.بعدشم اگـه بچه م چرا
مـیخـواي ازدواج کنم؟
بابانگـاه ملامت باري به مامان انداخت و بعد رو به من کرد و گفت:
– بشین باباجان باهم حرف بزنیم.
سرجام نشستم.مامان پشت چشمـی برایم نازك کرد.نگـاهم را از مامان به
سمت بابا چرخاندم.
– خب.دلیل نه گفتنت چیه بابا جون…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(