اشک آتنا آتـنا دختریــ هست کـه بخاطر حادثه ای خانوادشـو ازدسـت میده وبلاهای زیادی سرش میادومجبـور میـشه باپسر زورگـو ومغروری زندگی بکنه دانلود رمان روی قبرت تف میکنم سیرا متن اول رمان اشک آتنا آتنا داستان درباره دختری به اسم آتناست که ازطرف عشقش طرد شده وبرای ادامه تحصیل به تهران میره…… و اونجا اتفاقاتی میفته که مسیر زندگیش رو عوض میکنه…. چه اتفاقاتی در راه است؟ آتنا میتونه سرنوشتش اونجور که میخواد عوض کنه؟ با این که می خورد راحت از مادرم ده- پونزده سال بزرگتر باشه، ولی عجیب خوش تیپ بود، یه کت زرشکی پوشیده بود و یه دامن مشکی میدی، جلوی موهاش رو هم به حالت بانمکی بیرون ریخته بود، جوراب پارازین مشکی نازکی هم پوشیده بود که مثلا حجاب پاهاش باشه، حالا مادرِ من… بذار نگم اشکم در اومد مامان رو به من گفت: خانوم خطیبی صاحبخونه هستن لبخند پهنی زدم وگفتم: خطیبی! باید مال طرف های نور باشین نه؟! لبخندش خشک شد و با سردی گفت: آره و سریع نگاهش رو از من گرفت و با تعارفِ مامان رفتن طرف آشپزخونه شونه هام رو بالا انداختم و برگشتم توی اتاق و رو به کامران گفتم: تو می خوای بری، برو بقیه کارها جابه جا کردن چیزهای کوچیکه، بابا میاد باهم از پسش برمیایم کامران از ته دل ذوق کرد و حتی یه تعارف کوچیک هم نکرد و گفت: پس من می رم، کاری داشتی باهام تماس بگیر و خداحافظی کرد و رفت از این فرصت که مامان با خانوم خطیبی سرگرمه استفاده کردم و رفتم سر وقت وسایل های خودم و کارتون کتاب هام رو گرفتم و بردم توی اتاقی که برای خودم مشخص کرده بودم و
دانلود رمان اشک آتنا pdf متین مدهوش با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان متین مدهوش مـیباشـد
موضوع رمان عاشقانه/ازدواج اجباری
خلاصه رمان اشک آتنا
آتـنا دختریــ هست کـه بخاطر حادثه ای خانوادشـو ازدسـت مـیـده وبلاهای زیادی سرش
مـیادومجبـور مـیـشـه باپسر زورگـو ومغروری زندگی بکنه
دانلود رمان روی قبرت تف مـیکنم سیرا
متن اول رمان اشک آتنا
آتنا داستان درباره دختری به اسم آتناست که ازطرف عشقش طرد شـده وبرای ادامه تحصیل به تـهران مـیره……
و اونجا اتفاقاتی مـیفتـه که مسیر زندگیش رو عوض مـیکنه….
چه اتفاقاتی در راه است؟ آتنا مـیتـونه سرنوشتش اونجور که مـیخـواد عوض کنه؟
با این که مـی خـورد راحت از مادرم ده- پونزده سال بزرگتر باشـه،
ولی عجیب خـوش تیپ بود، یه کت زرشکی پوشیـده بود و یه دامن مشکی مـیـدی،
جلوی موهاش رو هم به حالت بانمکی بیرون ریختـه بود، جوراب پارازین
مشکی نازکی هم پوشیـده بود که مثلا حجاب پاهاش باشـه، حالا مادرِ من… بذار نگم اشکم در اومد
مامان رو به من گفت:
خانوم خطیبی صاحبخـونه هستن
لبخند پهنی زدم وگفتم:
خطیبی! بایـد مال طرف های نور باشین نه؟!
لبخندش خشک شـد و با سردی گفت:
آره
و سریع نگـاهش رو از من گرفت و با تعارفِ مامان رفتن طرف آشپزخـونه
شونه هام رو بالا انداختم و برگشتم تـوی اتاق و رو به کـامران گفتم:
تـو مـی خـوای بری، برو بقـیه کـارها جابه جا کردن چیزهای کوچیکه، بابا مـیاد باهم از پسش برمـیایم
کـامران از تـه دل ذوق کرد و حتی یه تعارف کوچیک هم نکرد و گفت:
پس من مـی رم، کـاری داشتی باهام تماس بگیر
و خداحافظی کرد و رفت از این فرصت که مامان با خانوم خطیبی
سرگرمه استفاده کردم و رفتم سر وقت وسایل های خـودم و کـارتـون کتاب
هام رو گرفتم و بردم تـوی اتاقـی که برای خـودم مشخص کرده بودم و
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(