می گویند آرزوها رنگی هستند درست همانند آرزوهای صورتی رنگ من همانند اتاق صورتی رنگی که سال ها آرزویش را در اتاق مشترک من و آرالیا می کردم رنگی که رفته رفته کابوس شد آری کابوس شبانه درد آور وحشتناک… وحشتی که خواب را از چشمانمان ربود! صداهای درد، صدای پای مرگ را به تدریج در نزدیکی ام می شنوم همه این عذاب را از چشم آرزوی بچگانه ام میبینم.دل هایمان در آن خانه مرموز به سرعت در سـ*ـینه می کوبد آرامش ندارد دلم می خواهد از آن خانه ی منفور شیطانی فرار کنم دور شوم ولی دگر دیر است خیلی دیر… اول رمان دور خودم چرخیدم و با ذوق گفتم: آرالیا میبینی چه خوشکله؟ پوفی کرد و بدون توجه به خوشحالی که از چشمانم می بارید گفت: – البته که می بینم! امروز اصال حوصله حتی خندهی من رو نداشت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. محو زیبایی اتاق صورتی رنگم شدم، اتاقی که سال ها آرزویش را می کردم و حاال به دستش اورده بودم. به طرف پنجره اتاقم دویدم و بازش کردم و به خیابان نگاه می کردم لبخند روی لبم نقش بسته بود. با حلقه شدن دستی تنومند دور کمرم به خودم اومدم صدای بابا در گوشم پیچید: – خوشت اومد ملیا؟ دستاش رو از دورم باز کردم و به سمتش چرخیدم و توی بغلش جای گرفتم. – خیلی قشنگه بابا مرسی بابا مرسی. بابا دستی به موهای لـ ـختـ شکالتی رنگم که خرگوشی بسته بودم کشید و گفت: – خواهش می کنم عزیز دل..
دانلود رمان انتقال به خانه ی شیطانی pdf از زینب جوکـال با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان زینب جوکـال مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه/درام
خلاصه رمان انتقال به خانه ی شیطانی
مـی گویند آرزوها رنگی هستند درست همانند آرزوهای صورتی رنگ من
همانند اتاق صورتی رنگی که سال ها آرزویش را در اتاق مشترک من و آرالیا مـی کردم
رنگی که رفتـه رفتـه کـابوس شـد آری کـابوس شبانه درد آور وحشتناک…
وحشتی که خـواب را از چشمانمان ربود!
صداهای درد، صدای پای مرگ را به تدریج در نزدیکی ام مـی شنوم همه این عذاب را
از چشم آرزوی بچگـانه ام مـیبینم.دل هایمان در آن خانه مرموز به سرعت در سـ*ـینه
مـی کوبد آرامش ندارد دلم مـی خـواهد از آن خانه ی منفور شیطانی فرار کنم
دور شوم ولی دگر دیر است خیلی دیر…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان بخت سیاه پوش من زینب جوکـال
قسمت اول رمان انتقال به خانه ی شیطانی
دور خـودم چرخیـدم و با ذوق گفتم:
آرالیا مـیبینی چه خـوشکله؟
پوفی کرد و بدون تـوجه به خـوشحالی که از چشمانم مـی باریـد گفت:
– البتـه که مـی بینم!
امروز اصال حوصله حتی خندهی من رو نداشت از جاش بلند شـد و
از اتاق بیرون رفت. محو زیبایی اتاق صورتی رنگم
شـدم، اتاقـی که سال ها آرزویش را مـی کردم و حاال به دستش اورده بودم.
به طرف پنجره اتاقم دویـدم و بازش کردم و به خیابان نگـاه
مـی کردم لبخند روی لبم نقش بستـه بود. با حلقه شـدن
دستی تنومند دور کمرم به خـودم اومدم صدای بابا در گوشم پیچیـد:
– خـوشت اومد ملیا؟
دستاش رو از دورم باز کردم و به سمتش چرخیـدم و تـوی بغلش جای گرفتم.
– خیلی قشنگـه بابا مرسی بابا مرسی.
بابا دستی به موهای لـ ـختـ شکـالتی رنگم که خرگوشی بستـه بودم کشیـد و گفت:
– خـواهش مـی کنم عزیز دل..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(