دانلود رمان باد صبا از الناز
دختری به نام صبا که توی یه خانواده پر جمعیت و فوق العاده مذهبی و تعصبی بزرگ شده وسوسه میشه و خودش رو گرفتار لجنزار یه آدم از جنس شهوت و گناه میکنه. یه تصمیم غلط و یه شیطنت دخترونه باعث میشه که توی منجلاب گناه و هوس بیوفته و هر چی دست و پا میزنه بیشتر توی این منجلاب فرو میره حالا این خانواده تعصبی که غیرت و مرد سالاری براشون در اولویته چه میکنند با این دختر …. ی از رمان چادر مشکیمو آویزون کردم و کوله پشتیمو گذاشتم کنار چوب لباسی مقنعه و مانتوی خاک گرفتمو از تنم در آوردم و آویزون کردم… با صدای مادرم سریع دامن بلندمو پوشیدم و روسریمو انداختم روی سرم و گره ی محکمی بهش زدم… از اتاق بیرون رفتم و به منت آشپزخونه ی کوچیکمون رفتم مادرم با دیدنم اخمی کرد و با صدای محکم و با صلابت همیشگیش گفت : سفره رو پهن کن االن پدرت و برادرات میان… مطیعانه سفره رو برداشتم و به سمت نشیمن رفتم و سفره رو پهنکردم بوی آبگوشتی که مادرم درست کرده بود هوش از سرم برده بود.. خیلی گرسنه بودم صبحانه هم نخورده بودم… با شنیدن صدای پدرم به سرعت از کنار سفره بلند شدم و به استقبالشون رفتم… سلامی کردم که جوابمو با تکون دادن سرش داد و به برادرامم سلام کردم اونا هم مثل بابا جوابمو دادن… عادت کرده بودم به این رفتاراشون.. بعد از خوردن نهار همشون رفتن استراحت کنن من موندم و یه عالمه ظرف تلنبار شده… بعد از شستن ظرفا آشپزخونه رو تمیز کردم و….
دانلود رمان باد صبا pdf از الناز
با لینک مستقـیم برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
موضوع رمان: درام/عاشقانه/اجتماعی/واقعی
خلاصه رمان باد صبا
دختری به نام صبا که تـوی یه خانواده پر جمعیت و فوق العاده مذهبی و تعصبی بزرگ شـده
وسوسه مـیشـه و خـودش رو گرفتار لجنزار یه آدم از جنس شـهوت و گناه مـیکنه.
یه تصمـیم غلط و یه شیطنت دخترونه باعث مـیشـه که تـوی منجلاب گناه و هوس
بیوفتـه و هر چی دست و پا مـیزنه بیشتر تـوی این منجلاب فرو مـیره حالا این خانواده
تعصبی که غیرت و مرد سالاری براشون در اولویتـه چه مـیکنند با این دختر ….
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان نغمه ماندگـار
دانلود رمان طالع شطرنجی
دانلود رمان دو نیمه ات برای من
دانلود رمان تعقـیب و گریز
قسمتی از رمان
چادر مشکیمو آویزون کردم و کوله پشتیمو گذاشتم کنار چوب لباسی مقنعه و مانتـوی
خاک گرفتمو از تنم در آوردم و آویزون کردم…
با صدای مادرم سریع دامن بلندمو پوشیـدم و روسریمو انداختم روی سرم و گره ی
محکمـی بهش زدم…
از اتاق بیرون رفتم و به منت آشپزخـونه ی کوچیکمون رفتم مادرم با دیـدنم اخمـی
کرد و با صدای محکم و با صلابت همـیشگیش گفت : سفره رو پهن کن االن پدرت
و برادرات مـیان…
مطیعانه سفره رو برداشتم و به سمت نشیمن رفتم و سفره رو پهنکردم بوی آبگوشتی
که مادرم درست کرده بود هوش از سرم برده بود..
خیلی گرسنه بودم صبحانه هم نخـورده بودم…
با شنیـدن صدای پدرم به سرعت از کنار سفره بلند شـدم و به استقبالشون رفتم…
سلامـی کردم که جوابمو با تکون دادن سرش داد و به برادرامم سلام کردم اونا هم
مثل بابا جوابمو دادن…
عادت کرده بودم به این رفتاراشون..
بعد از خـوردن نهار همشون رفتن استراحت کنن من موندم و یه عالمه ظرف تلنبار
شـده…
بعد از شستن ظرفا آشپزخـونه رو تمـیز کردم و….
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(