“” داستان زندگی پر فراز و نشیب دختری به اسم نازیه که بیخبر از عشق خواهر متأهلش، نادیا، نسبت به کیارش، با کیارش نامزد میکنه. بعد از مدتی نازی متوجّه تغییر رفتارهای کیارش میشه تا این که یه هفته مونده به عروسیشون تصادف میکنه. بعد از یک ماه، زمانیکه نازی به هوش میاد متوجّه خیانت و رابطهی کیارش و نادیا و مرگ مادرش در اثر این بیآبرویی میشه و… این رمان در دو بخش هست که بخش دومش، راجع به ارتباط سامی رستگار، خوانندهی معروف کشور، با نازیه که به طرز مشکوکی وارد زندگیش شده! اول رمان با رفتن آخرین مهمونها با خستگی روی نزدیکترین مبل به در ورودی نشستم. نگاه خستهم روی کیارش که مشغول حرف زدن با وحید بود نشست. تو این چند سال که میشناختمش شاید این سومین بار بود که با لبخند، محو تماشاش شده بودم! کیارش که انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده بود، به سمتم برگشت و با دیدن لبخندم، در گوش وحید چیزی گفت که باعث شد قهقههشون به هوا بره. با چشمغرهای نگاهم رو ازش گرفتم و از روی مبل بلند شدم. جلوی پیراهن طالیی رنگم رو جمع کردم و سالنه سالنه به سمت نادیا که در حال امر و نهی به خدمتکارها بود، رفتم. نادیا با شنیدن صدای کفشهام به سمتم برگشت و با دیدن اخمم پرسید: چته؟ نمیدونم چرا هنوز با گذشت این همه سال هنوز به آرایش غلیظ و ی جلوی غریبه ّٰ های نسبتا ها هم همینطور بود عادت ً لباس بازش که حت نکرده بودم! نگاهم رو از پیراهن سرخابی رنگش گرفتم و به چشمهای مشکیش که به طرز ….
دانلود رمان بد کردی pdf از نازیلا.ع لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نازیلا.ع مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/اجتماعی/انتقامـی
خلاصه رمان بد کردی
“بد کردی” داستان زندگی پر فراز و نشیب دختری به اسم نازیه که بیخبر از عشق خـواهر متأهلش،
نادیا، نسبت به کیارش، با کیارش نامزد مـیکنه. بعد از مدتی نازی متـوجّه تغییر رفتارهای کیارش مـیشـه
تا این که یه هفتـه مونده به عروسیشون تصادف مـیکنه. بعد از یک ماه، زمانیکه نازی به هوش مـیاد
متـوجّه خیانت و رابطهی کیارش و نادیا و مرگ مادرش در اثر این بیآبرویی مـیشـه و…
این رمان در دو بخش هست که بخش دومش، راجع به ارتباط سامـی رستگـار،
خـوانندهی معروف کشور، با نازیه که به طرز مشکوکی وارد زندگیش شـده!
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان حبس برای ابد
قسمت اول رمان بد کردی
با رفتن آخرین مهمونها با خستگی روی نزدیکترین مبل به در ورودی
نشستم. نگـاه خستـهم روی کیارش که مشغول حرف زدن با وحیـد بود
نشست. تـو این چند سال که مـیشناختمش شایـد این سومـین بار بود که با
لبخند، محو تماشاش شـده بودم! کیارش که انگـار سنگینی نگـاهم رو حس
کرده بود، به سمتم برگشت و با دیـدن لبخندم، در گوش وحیـد چیزی گفت
که باعث شـد قهقههشون به هوا بره. با چشمغرهای نگـاهم رو ازش گرفتم
و از روی مبل بلند شـدم. جلوی پیراهن طالیی رنگم رو جمع کردم و
سالنه سالنه به سمت نادیا که در حال امر و نهی به خدمتکـارها بود، رفتم.
نادیا با شنیـدن صدای کفشـهام به سمتم برگشت و با دیـدن اخمم پرسیـد:
چتـه؟
نمـیـدونم چرا هنوز با گذشت این همه سال هنوز به آرایش غلیظ و
ی جلوی غریبه
ّٰ
های نسبتا ها هم همـینطور بود عادت ً لباس بازش که حت
نکرده بودم! نگـاهم رو از پیراهن سرخابی رنگش گرفتم و به چشمهای
مشکیش که به طرز ….
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(