داستان درباره ی جیسی پسر نوجوانی است که با مادر و خواهر خود در خانه ی فقیر و کهنه ای زندگی میکند و راه درآمدشان از خیاطی کردن مادر برای سفارشات لباسهایی است که زنان ثروتمند نیو اورلئانی درخواست می کنند. جیسی، که به سفارش مادر از عمه آگاتا، تنها خویشاوند پدری اش چندین شمع قرض گرفته، در راه برگشت به خانه توسط دزدان دریایی و برده فروشان دزدیده میشود و پس از هوشیاری خود را در کشتی حمل برده ها مییابد و … اول رمان مادرم ابزار کارش را در صندوق چوبی لوال داری که روی آن ماهی بالداری کنده کاری شده بود، نگهداری می کرد. گاهگاهی سوزنی را با انگشتم لمس می کردم و به فکر فرو می رفتم که یک چنین شیء کوچکی، که تقریباً بی وزن بود، چگونه می توانست خانوادۀ کوچکمان را از رفتن به نوانخانه نجات دهد و غذایی کافی برایمان مهیا سازد که روزگارمان بگذرد؛ چه بسا اتفاق می افتاد که به نان شب محتاج بودیم. تنها اتاقمان در طبقۀ اول خانه ای آجری با تیر چوبی بود که عمر خودش را کرده بود. حتی در روزهای آفتابی می توانستم دستم را روی دیوار فشار دهم بطوری که رطوبت روی آن، بصورت باریکه های آب، روی کف اتاق روان شود. گاهی رطوبت، خواهرم »بتی« را طوری به سرفه وا می داشت که صدایش مانند سر و صدای عوعوی سگی اتاق را پر می کرد و آدم را به یاد صداهایی می انداخت که جانوران هنگام جنگ از خود در می آوردند. بعد، مادرم متذکر می شد چقدر خوشبختیم که در »نیواورلئان« زندگی می کنیم و از تغییرات مفرط درجه حرارت هوایی که در شمال حکمفرماست رنج نمی بریم. هنگامی که روزهای پی در پی باران می بارید و کپکی سبز روی دیوارها، شمعدانها، و
دانلود رمان برده رقصان pdf از پائولا_فاکس با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان پائولا_فاکس مـیباشـد
موضوع رمان :عاشقانه
خلاصه رمان برده رقصان
داستان درباره ی جیسی پسر نوجوانی است که با مادر و خـواهر خـود در خانه ی فقـیر و
کهنه ای زندگی مـیکند و راه درآمدشان از خیاطی کردن مادر برای سفارشات لباسهایی
است که زنان ثروتمند نیو اورلئانی درخـواست مـی کنند.
جیسی، که به سفارش مادر از عمه آگـاتا، تنها خـویشاوند پدری اش
چندین شمع قرض گرفتـه، در راه برگشت به خانه تـوسط دزدان دریایی و برده فروشان
دزدیـده مـیشود و پس از هوشیاری خـود را در کشتی حمل برده ها مـییابد و …
رمان پیشنهادی:دانلود رمان عرق سگی مسیحه زادخـو
قسمت اول رمان برده رقصان
مادرم ابزار کـارش را در صندوق چوبی لوال داری که
روی آن ماهی بالداری کنده کـاری شـده بود، نگـهداری مـی کرد.
گـاهگـاهی سوزنی را با انگشتم لمس مـی کردم و
به فکر فرو مـی رفتم که یک چنین شیء کوچکی، که تقریباً بی وزن
بود، چگونه مـی تـوانست خانوادۀ کوچکمان را از رفتن
به نوانخانه نجات دهد و غذایی کـافی برایمان مهیا سازد که
روزگـارمان بگذرد؛ چه بسا اتفاق مـی افتاد که به نان شب محتاج بودیم.
تنها اتاقمان در طبقۀ اول خانه ای آجری با تیر چوبی بود
که عمر خـودش را کرده بود. حتی در روزهای آفتابی مـی
تـوانستم دستم را روی دیوار فشار دهم بطوری که رطوبت
روی آن، بصورت باریکه های آب، روی کف اتاق روان
شود. گـاهی رطوبت، خـواهرم »بتی« را طوری به سرفه وا
مـی داشت که صدایش مانند سر و صدای عوعوی سگی اتاق را
پر مـی کرد و آدم را به یاد صداهایی مـی انداخت که جانوران
هنگـام جنگ از خـود در مـی آوردند. بعد، مادرم متذکر
مـی شـد چقدر خـوشبختیم که در »نیواورلئان« زندگی مـی کنیم
و از تغییرات مفرط درجه حرارت هوایی که در شمال
حکمفرماست رنج نمـی بریم. هنگـامـی که روزهای پی در پی
باران مـی باریـد و کپکی سبز روی دیوارها، شمعدانها، و
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(