داستان درمورد زندگی دختری به نام هلیاست که بعد از رفتن همسرش به مسافرتی چند ماهه اتفاقاتی برایش رخ می دهد که زندگی اش را دچار تنش می کند… هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام در گوش من صدای تو گوید: نوش نوش اشکم دود به چهره و لب مینهم به جام شاید روم ز هوش باور نمی کنی که بگویم حکایتی: آن لحظه که جام بلورین به لب نهم در ساغر منی در خاطر منی. “مهدی سهیلی.. اول رمان آریان با موهای نم دار ,وارد آشپزخانه شد.میز از صبحانه ی رنگارنگی که همسرش آماده کرده بود پر بود.با تبسمی محسوس صندلی را عقب کشید و نشست. لیوان شیر را برداشته و کمی از آن را نوشید.سپس صدا زد. -هلیا خانم؟…کجایی؟ هلیا وارد آشپزخانه شد. -اینجام. سپس لبخند زنان پشت میز نشست و رو به اویی که چشم برنمی داشت گفت: -صبح بخیر تکه ای نان برداشت.نگاهی به آریان که همچنان خیره بود انداخت و گفت: -چیه چرا نمی خوری؟…نکنه منتظری بذارم دهنت؟ ابروهایش را باال برد. -اگه بخوام می ذاری؟ هلیا خندید.لقمه ای گرفت و به طرف دهانش برد. -بیا.باز کن دهنتو. آریان سرش را جلو برد و لقمه را با دهان گرفت.دوباره جرعه ای شیر نوشید. -خوشحالی دارم میرما! هلیا ریز خندید. -دارم حفظ ظاهر میکنم. -آره معلومه. -میخوام با دل خوش از اینجا بری نه خون.بده؟ -نه. -پس صبحونه تو بخور و بذار منم بخورم. آریان نفس عمیقی کشید و به خوردن ادامه داد…پس از مدت کوتاهی هلیا گفت…
دانلود رمان به خاطر هلیا pdf از س.زارع پور لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان س.زارع پور مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان به خاطر هلیا
داستان درمورد زندگی دختری به نام هلیاست که بعد از رفتن همسرش به مسافرتی چند ماهه اتفاقاتی برایش رخ مـی دهد
که زندگی اش را دچار تنش مـی کند… هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام در گوش من صدای تـو گویـد:
نوش نوش اشکم دود به چهره و لب مـینهم به جام شایـد روم ز هوش باور نمـی کنی که بگویم حکـایتی:
آن لحظه که جام بلورین به لب نهم در ساغر منی در خاطر منی. “مهدی سهیلی..
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان زیبا دختری زخم خـورده
قسمت اول رمان به خاطر هلیا
آریان با موهای نم دار ,وارد آشپزخانه شـد.مـیز از صبحانه ی رنگـارنگی که همسرش
آماده کرده بود پر بود.با تبسمـی محسوس صندلی را عقب کشیـد و نشست.
لیوان شیر را برداشتـه و کمـی از آن را نوشیـد.سپس صدا زد.
-هلیا خانم؟…کجایی؟
هلیا وارد آشپزخانه شـد.
-اینجام.
سپس لبخند زنان پشت مـیز نشست و رو به اویی که چشم برنمـی داشت گفت:
-صبح بخیر
تکه ای نان برداشت.نگـاهی به آریان که همچنان خیره بود انداخت و گفت:
-چیه چرا نمـی خـوری؟…نکنه منتظری بذارم دهنت؟
ابروهایش را باال برد.
-اگـه بخـوام مـی ذاری؟
هلیا خندیـد.لقمه ای گرفت و به طرف دهانش برد.
-بیا.باز کن دهنتـو.
آریان سرش را جلو برد و لقمه را با دهان گرفت.دوباره جرعه ای شیر نوشیـد.
-خـوشحالی دارم مـیرما!
هلیا ریز خندیـد.
-دارم حفظ ظاهر مـیکنم.
-آره معلومه.
-مـیخـوام با دل خـوش از اینجا بری نه خـون.بده؟
-نه.
-پس صبحونه تـو بخـور و بذار منم بخـورم.
آریان نفس عمـیقـی کشیـد و به خـوردن ادامه داد…پس از مدت کوتاهی هلیا گفت…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(