پدر لیلا یک نارنجیپوش است. رفتگری زحمتکش که سالهای سال است با شغل خود زندگی میکند؛ اما لیلا با شغل پدرش رابـ ـطهی چندان خوبی ندارد و همین علت بسیاری از مشکلات زندگیشان شده است… روزگار میچرخد و همین شغل باعث میشود زندگی روی دیگری به آنها نشان دهد… اول رمان مشوش گامهایش را یکی پس از دیگری برمیداشت سنگهای بینوای زیر پایش که هرازگاهی به اینسو و آنسو پرتاب میشدند، اگر زبانی برای حرفزدن داشتند قطعاً با صدای بلند اعتراض میکردند. قلبش طوری تندتند به سـ*ـینهاش می کوبید که گویی در سالن کنسرتی قرار دارد و نقش طبلی با ریتم تند برای تکمیلکردن موسیقی را دارد. آنقدر به صورت و تهریش خرمایی تیرهاش دست کشیده بود که اگر صورتش کمی خاصیت ارتجاعی داشت، حتماً چند سانتیمتری از پوست صورتش آویزان میشد چشمهایش دودو میزد و ابروهایش از نگرانی مثل دو تکه چوب که بخواهند دو ضلع مثلثی را بسازند به هم نزدیک شده بودند. بالاخره مقابل در آهنی قدیمی قهوهایرنگ متوقف شد. یک دستش را به تکه آهن روی در که شکل گل پیچخورده بود گره داد و با دست دیگر تلفنش را از جیبش بیرون کشید. برای بار هزارم شمارهای را گرفت. آنقدر این شماره را گرفته بود که حتی با چشمهای بسته هم میتوانست با لمس نقاط فرضی روی صفحه لمسی آن را بگیرد. و باز هم برای بار هزارم پاسخی ضبط شده به چهرهی پریشانش دهنکجی میکرد. «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد…» تلفنش را با حرص درون جیبش سُر داد. انگشتش را محکم روی دکمهی سفیدرنگ قدیمی که نقش زنگ را داشت فشرد چند ….
دانلود رمان به رنگ نارنجی pdf از ژیلا.ح با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان ژیلا.ح مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان به رنگ نارنجی
پدر لیلا یک نارنجیپوش است. رفتگری زحمتکش که سالهای سال است
با شغل خـود زندگی مـیکند؛ اما لیلا با شغل پدرش رابـ ـطهی چندان خـوبی ندارد و
همـین علت بسیاری از مشکلات زندگیشان شـده است…
روزگـار مـیچرخد و همـین شغل باعث مـیشود زندگی روی دیگری به آنها نشان دهد…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان رقص تنهایی
قسمت اول رمان به رنگ نارنجی
مشوش گـامهایش را یکی پس از دیگری برمـیداشت سنگهای بینوای زیر پایش
که هرازگـاهی به اینسو و آنسو پرتاب مـیشـدند، اگر زبانی برای حرفزدن داشتند
قطعاً با صدای بلند اعتراض مـیکردند. قلبش طوری تندتند به سـ*ـینهاش مـی کوبیـد
که گویی در سالن کنسرتی قرار دارد و نقش طبلی با ریتم تند برای تکمـیلکردن موسیقـی را دارد.
آنقدر به صورت و تـهریش خرمایی تیرهاش دست کشیـده بود که اگر صورتش
کمـی خاصیت ارتجاعی داشت، حتماً چند سانتیمتری از پوست صورتش آویزان مـیشـد
چشمهایش دودو مـیزد و ابروهایش از نگرانی مثل دو تکه چوب که
بخـواهند دو ضلع مثلثی را بسازند به هم نزدیک شـده بودند.
بالاخره مقابل در آهنی قدیمـی قهوهایرنگ متـوقف شـد. یک دستش را
به تکه آهن روی در که شکل گل پیچخـورده بود گره داد و با دست دیگر تلفنش
را از جیبش بیرون کشیـد. برای بار هزارم شمارهای را گرفت. آنقدر این شماره
را گرفتـه بود که حتی با چشمهای بستـه هم مـیتـوانست با لمس نقاط فرضی روی صفحه لمسی آن را بگیرد.
و باز هم برای بار هزارم پاسخی ضبط شـده به چهرهی پریشانش دهنکجی مـیکرد.
«دستگـاه مشترک مورد نظر خاموش مـی باشـد…»
تلفنش را با حرص درون جیبش سُر داد. انگشتش را محکم روی دکمهی سفیـدرنگ
قدیمـی که نقش زنگ را داشت فشرد چند ….
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(