درمورد دختری به اسم ریحانه است که برادرش همه ی ارثش رو بالا می کشه و حالا اون باید بدون هیچ پولی تو این شهر زنده بمونه به واسطه ی مسجدی با یه خانواده روبه رو میشه و طی اتفاقاتی عاشق پسر دوم اون خانواده میشه و اول رمان خسته از کار روزانه از شرکت بیرون زدم با بقیه خانم ها خداحافظی کردم و درحالی که توی کیف بزرگ و مشکی رنگم دنبال سوییچ ماشین می گشتم به سمت پایین خیابون،جایی که ماشینم پارک شده بود رفتم با دیدن پراید خاکستری درب و داغونم،نفسم رو به بیرون فوت کردم درحالی که قفلش رو باز می کردم تو دلم التماس وار می گفتم مرگ ریحانه همین امروز رو بازی درنیار و مثل یه ماشین خوب روشن شو مرگ من،خواهش می کنم سوار ماشین شدم و از شدت سرمای بهمن ماه،دست هام رو روی هم کشیدم تا بلکه کمی از سرمای درونیم کم بشه آخرین دستمال کاغذی رو از جاش کشیدم و آب بینیم رو باهاش گرفتم سوییچ رو جا انداختم و با بسم الله ،روشنش کردم همین که ماشین روشن شد با خیال راحت چشم هام رو بستم و بعد،دوباره بازشون کردم و شروع به حرکت کردم بالاخره بعد از طی مسیر طولانی،به کوچه ای رسیدم که خونه ام توی یکی از بن بست های تنگ و تاریکش بود ماشین رو جای همیشگی پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم و دو سه کیلو برنجی که صبح قبل از رسیدن به سرکار خریده بودم،ماشین رو قفل کردم و وارد کوچه شدم. اولین بن بست رو زیر ….
دانلود رمان بوسه زندگی pdf از مهسا حسین زاده لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مهسا حسین زاده مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان بوسه زندگی
درمورد دختری به اسم ریحانه است که برادرش همه ی ارثش رو بالا مـی کشـه و
حالا اون بایـد بدون هیچ پولی تـو این شـهر زنده بمونه به واسطه ی مسجدی
با یه خانواده روبه رو مـیشـه و طی اتفاقاتی عاشق پسر دوم اون خانواده مـیشـه و
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان قلبم سهم تـو چشمات مال من
قسمت اول رمان بوسه زندگی
خستـه از کـار روزانه از شرکت بیرون زدم با بقـیه خانم ها خداحافظی
کردم و درحالی که تـوی کیف بزرگ و مشکی رنگم دنبال سوییچ
ماشین مـی گشتم به سمت پایین خیابون،جایی که ماشینم پارک شـده بود
رفتم
با دیـدن پرایـد خاکستری درب و داغونم،نفسم رو به بیرون فوت
کردم درحالی که قفلش رو باز مـی کردم تـو دلم التماس وار مـی گفتم
مرگ ریحانه همـین امروز رو بازی درنیار و مثل یه ماشین خـوب
روشن شو مرگ من،خـواهش مـی کنم
سوار ماشین شـدم و از شـدت سرمای بهمن ماه،دست هام رو روی هم
کشیـدم تا بلکه کمـی از سرمای درونیم کم بشـه آخرین دستمال کـاغذی
رو از جاش کشیـدم و آب بینیم رو باهاش گرفتم سوییچ رو جا انداختم و
با بسم الله ،روشنش کردم همـین که ماشین روشن شـد با خیال راحت
چشم هام رو بستم و بعد،دوباره بازشون کردم و شروع به حرکت
کردم
بالاخره بعد از طی مسیر طولانی،به کوچه ای رسیـدم که خـونه ام تـوی
یکی از بن بست های تنگ و تاریکش بود ماشین رو جای همـیشگی
پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم و دو سه کیلو برنجی که صبح قبل
از رسیـدن به سرکـار خریـده بودم،ماشین رو قفل کردم و وارد کوچه
شـدم.
اولین بن بست رو زیر ….
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(