بیدارم کن خصومتی دیرینه ، عشقی ممنوعه و دو عاشق که ندانسته در راهی که معلوم نیست به کجا ختم میشود پای میگذارند و دست سرنوشت چه بیرحمانه آنها را قربانی نمایشهای خویش میکند.. اول رمان بیدارم کن با صدای زنگ در از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم از چشمی بابا و لیلاخانوم معلوم بودن، بعد پوشیدن شال و مانتو در رو بازکردم، از همون اولش جلوی نامحرمها پوشیده بودم. سلام بابا خوش اومدید، بفرمایید بابا مثل همیشه مهربون جوابم رو داد، لیلا خانوم هم برای خوب جلوه دادن خودش یه سلام خشک و خالی دادو رفت، خواستم در رو ببندم که صدای اخ کسی روشنیدم، اوف در رو توصورت بهزاد بیچاره کوبیده بودم، شرمنده در رو باز کردم و به سمت بهزاد رفتم. .بهزاد خوبی؟ ببخشید بخدا ندیدمت اخ اخ ببینم خون نیومد که ؟ با صدای قهقههی مریم، صدای خندهی بهزاد هم بلندشد. خوبم گلاره خانوم، خوبم بخدا فقط پاتون رو از روی انگشتم بردارید له شد بدبخت. با هول خودم رو عقب کشیدم. ای وای ببخشید توروخدا گیج شدم، بفرمایید تو بفرمایید. بعد این که بهزاد رفت تو مریم با لبخند گفت: داداشم و دیدی دیونه شدیا چته عروسمون؟ شتی شوهرم رو ُک بهزاد پسر دایی مسیح اینا بود، ده ساله بوده که پدرومادرش رو از دست داده و از همون موقع لیلاخانوم ازش نگهداری میکنه، مریم علاقهی زیادی به بهزاد داره ولی من تاحالا از بهزاد رفتار عاشقانه ندیدم، بهزاد مغرور و غیرتی بود. به سمت آشپزخونه رفتم که میز رو دست نخورده دیدم، ا واقعا که حداقل بشقابای خودشون رو ورنداشتن بی فرهنگی داشت بیداد می کرد
دانلود رمان بیـدارم کن pdf از هستی آریان لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان هستی آریان مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/غمـگین
خلاصه رمان بیـدارم کن
خصومتی دیرینه ، عشقـی ممنوعه و دو عاشق که ندانستـه در راهی که معلوم نیست
به کجا ختم مـیشود پای مـیگذارند و دست سرنوشت چه بیرحمانه آنها
را قربانی نمایشهای خـویش مـیکند..
رمان پیشنهادی:دانلود رمان چه خـوب چه بد هستی آریان
قسمت اول رمان بیـدارم کن
با صدای زنگ در از روی تخت بلند شـدم و به سمت در رفتم از چشمـی بابا و لیلاخانوم
معلوم بودن، بعد پوشیـدن شال و مانتـو در رو بازکردم، از همون اولش
جلوی نامحرمها پوشیـده بودم.
سلام بابا خـوش اومدیـد، بفرماییـد
بابا مثل همـیشـه مهربون جوابم رو داد، لیلا خانوم هم برای خـوب جلوه دادن خـودش
یه سلام خشک و خالی دادو رفت، خـواستم در رو ببندم که صدای اخ کسی
روشنیـدم، اوف در رو تـوصورت بهزاد بیچاره کوبیـده بودم،
شرمنده در رو باز کردم و به سمت بهزاد رفتم.
.بهزاد خـوبی؟
ببخشیـد بخدا ندیـدمت اخ اخ ببینم خـون نیومد که ؟ با صدای
قهقههی مریم، صدای خندهی بهزاد هم بلندشـد.
خـوبم گلاره خانوم، خـوبم بخدا فقط پاتـون رو از روی انگشتم برداریـد له شـد بدبخت.
با هول خـودم رو عقب کشیـدم.
ای وای ببخشیـد تـوروخدا گیج شـدم، بفرماییـد تـو بفرماییـد.
بعد این که بهزاد رفت تـو مریم با لبخند گفت:
داداشم و دیـدی دیونه شـدیا چتـه عروسمون؟
شتی شوهرم رو ُک
بهزاد پسر دایی مسیح اینا بود، ده ساله بوده که پدرومادرش رو از دست داده و از همون
موقع لیلاخانوم ازش نگـهداری مـیکنه، مریم علاقهی زیادی به بهزاد داره ولی
من تاحالا از بهزاد رفتار عاشقانه ندیـدم، بهزاد مغرور و غیرتی بود.
به سمت آشپزخـونه رفتم که مـیز رو دست نخـورده دیـدم، ا واقعا که حداقل بشقابای
خـودشون رو ورنداشتن بی فرهنگی داشت بیـداد مـی کرد
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(