آتوسا رنگ پریده و ماتم زده، با چهره ای خسته و ناتوان روی مبلی در سالن پذیرایی لم داده و به نقطه ی دوری خیره شده بود. هنوز صداهای مبهم صحبت های میهمان هایی که تا لحظاتی پیش در مراسم سوگواری شرکت کرده بودند از فضای کوچه به گوش می رسید….. اول رمان داخل سالن، روی همه ی میزها پر بود از ته مانده ی شیرینی و میوه های نیم خورده ای که از جنگ میان آدم ها و خوراکی ها، نصف و نیمه در البالی پوست میوه های داخل بشقاب ها باقی مانده و مثل ته مانده ی عمر آدم هایی که شور زندگی را از دست داده اند، افسرده و پریشان به سر می بردند. دو نفر در سکوت و با سرعت در حال جمع آوری و نظافت میزها بودند. آوا، تنها فرزند، آتوسا که هفده سال داشت با چشمانی اشک آلود و افسرده در حالی که قاب عکس و کتابی را بر سینه می فشرد، با قیافه ای حاکی از بی حوصلگی در اتاقش روی تخت دراز کشیده و بی هدف نگاهش را به شقف دوخته بود. آتوسا بی توجه به آن چه در اطرافش می گذشت در اندیشه بود؛ گویی سرگردان و حیران در گذشته های دور و نزدیکش از این سو به آن سو می دوید و خاطراتش را می کاوید. آثار غم و احساس تنهایی و تاسف عزیز از دست رفته در سیمایش هویدا بود. اشک در چشمان متورم و قرمز رنگش بی تابی می کرد، بغض گلویش را می فشرد و هیچ چیز نمی توانست آتش درونش را خاموش کند. به هنگام غروب، وقتی که …..
دانلود رمان تاجماه pdf از مهری هراتی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مهری هراتی مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان تاجماه
آتـوسا رنگ پریـده و ماتم زده، با چهره ای خستـه و ناتـوان روی مبلی در سالن پذیرایی لم داده و
به نقطه ی دوری خیره شـده بود. هنوز صداهای مبهم صحبت های مـیهمان هایی که تا لحظاتی
پیش در مراسم سوگواری شرکت کرده بودند از فضای کوچه به گوش مـی رسیـد…..
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان هوس یک شب
قسمت اول رمان تاجماه
داخل سالن، روی همه ی مـیزها پر بود از تـه مانده ی شیرینی و مـیوه های نیم خـورده ای که از جنگ مـیان آدم ها و
خـوراکی ها، نصف و نیمه در البالی پوست مـیوه های داخل بشقاب ها باقـی مانده و مثل تـه مانده ی عمر آدم هایی که
شور زندگی را از دست داده اند، افسرده و پریشان به سر مـی بردند. دو نفر در سکوت و با سرعت در حال جمع
آوری و نظافت مـیزها بودند.
آوا، تنها فرزند، آتـوسا که هفده سال داشت با چشمانی اشک آلود و افسرده در حالی که قاب عکس و کتابی را بر
سینه مـی فشرد، با قـیافه ای حاکی از بی حوصلگی در اتاقش روی تخت دراز کشیـده و بی هدف نگـاهش را به شقف
دوختـه بود. آتـوسا بی تـوجه به آن چه در اطرافش مـی گذشت در اندیشـه بود؛ گویی سرگردان و حیران در گذشتـه
های دور و نزدیکش از این سو به آن سو مـی دویـد و خاطراتش را مـی کـاویـد. آثار غم و احساس تنهایی و تاسف عزیز
از دست رفتـه در سیمایش هویـدا بود. اشک در چشمان متـورم و قرمز رنگش بی تابی مـی کرد، بغض گلویش را مـی
فشرد و هیچ چیز نمـی تـوانست آتش درونش را خاموش کند.
به هنگـام غروب، وقتی که …..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(