تاوان اینبار دست تقدیر عقب میکشد، ایوان بیرحمانه میتازد و قصاص میکند دردهایی را که کشیده است. میتازد و در پی تاخت و تازش کیفرِ جنونش بر سر دیگران نازل میشود. و زمین میچرخد و زمان میگذرد و میان این روزگار سهمگین، یک رنگ لبخند از تمام بدخوییهای ایوان گذر میکند. اینبار دور، دور شادیست، دور لبخند است حتی اگر لبخندی جنون آمیز باشد و اینبار… دور، دورِ بازی مهر است، دورِ تاختن فریحا*! اول رمان تاوان قطع کرد و راه افتاد سمت اتاق داشتم به تلفن مشکوکش فکر میکردم که یه جسم سیاه از جلوم رد شد. آب دهنمو قورت دادم. لعنتی! آروم پشتش راه افتادم: کجا میری؟ داشت میرفت سمت اتاق، یه لحظه برگشت و سمتم پارس کرد که دندوناش به نمایش گذاشته شد. قیافه نترسی به خودم گرفتم و اخم کردم: ها چته!! دویید تو اتاق، ابرو بالا انداختم. عجب سگ پررویی بود!! تو این اتاق یا جای من بود یا اون سگه! ایوان رو تخت دراز کشیده بود و ساق دستاشو رو چشماش گذاشته بود. سگهام پایین تخت بغل ایوان رو زمین ولو بود. چشمای سیاهش تو سیاهی شب برق می زد و هم رنگی خوفناکی ایجاد کرده بود. اتاق بزرگی بود. خودمو به مبل تک نفره راحتی سفید رنگ رسوندم و نشستم. پاهامو تو خودم جمع کردم و دستامو بغل زدم. نگاهمو بهش دوختم. صدای نفساش اکو وار تو اتاق پخش می شد. بغضی اندازه گردو تو سیبک گلوم گیر کرده بود. آهی کشیدم و چشمامو روهم فشار دادم… صدای زنگ تو گوشم پیچید. چشم…
دانلود رمان تاوان pdf از Az_novelists با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان Az_novelists مـیباشـد
موضوع رمان : جنایی/عاشقانه
خلاصه رمان تاوان
اینبار دست تقدیر عقب مـیکشـد، ایوان بیرحمانه مـیتازد و قصاص مـیکند
دردهایی را که کشیـده است. مـیتازد و در پی تاخت و تازش کیفرِ جنونش بر سر دیگران نازل مـیشود.
و زمـین مـیچرخد و زمان مـیگذرد و مـیان این روزگـار سهمـگین، یک رنگ لبخند
از تمام بدخـوییهای ایوان گذر مـیکند. اینبار دور، دور شادیست، دور لبخند است
حتی اگر لبخندی جنون آمـیز باشـد و اینبار… دور، دورِ بازی مهر است، دورِ تاختن فریحا*!
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان برجی در مه
قسمت اول رمان تاوان
قطع کرد و راه افتاد سمت اتاق داشتم به تلفن مشکوکش فکر مـیکردم
که یه جسم سیاه از جلوم رد شـد. آب دهنمو قورت دادم. لعنتی!
آروم پشتش راه افتادم: کجا مـیری؟
داشت مـیرفت سمت اتاق، یه لحظه برگشت و سمتم پارس کرد که دندوناش به نمایش گذاشتـه شـد.
قـیافه نترسی به خـودم گرفتم و اخم کردم: ها چتـه!!
دوییـد تـو اتاق، ابرو بالا انداختم. عجب سگ پررویی بود!!
تـو این اتاق یا جای من بود یا اون سگـه! ایوان رو تخت دراز کشیـده بود و ساق
دستاشو رو چشماش گذاشتـه بود. سگـهام پایین تخت بغل ایوان رو زمـین ولو بود.
چشمای سیاهش تـو سیاهی شب برق مـی زد و هم رنگی خـوفناکی ایجاد کرده بود. اتاق بزرگی بود.
خـودمو به مبل تک نفره راحتی سفیـد رنگ رسوندم و نشستم. پاهامو تـو خـودم
جمع کردم و دستامو بغل زدم. نگـاهمو بهش دوختم. صدای نفساش اکو وار تـو اتاق پخش مـی شـد.
بغضی اندازه گردو تـو سیبک گلوم گیر کرده بود. آهی کشیـدم و چشمامو روهم فشار دادم… صدای زنگ تـو گوشم پیچیـد.
چشم…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(