به راستی فکر کن که دست هایت را بستـه اند؛ چشم هایت در اسارت بند های پارچه هستند و قادر به دیـدن نمـیباشند ناتـوان و عاجز از درک موقعیتی هستی که در آن غرق شـده ای! نمـی بینی، ولی حس مـی کنی اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چقدر زجرآور است گنگی درمـیان آن حجم از معماهای زندگی… ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار مـی آورد، بی خبر از دلیلواقعی قتل های اطرافت تنها بایـد به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت گوی آن ها باشی…واقعا این حقـیقت زندگیست؟ یا من در باتالق دروغینش گیر افتاده ام و خـود از آن آگـاه نیستم… به راستی کدام؟ ی از رمان با تمام توانم می دویدم، نه نه باید خودم رو برسونم باید هر طور شده مانعش بشم اگر اون کار رو بکنه برای همیشه هممون بدبخت می شیم بخاطر زیاد دویدن به نفس-نفس افتاده بودم ولی مهم نبود چون بالخره بهشون رسیده بودم جلوی چشم هام بودن کیوان، چاقو رو بالا اورده بود و زیر گلوش نگه داشته بود نه نه! نباید انجامش می داد نه! در حالی که خیلی ازشون دور بودم و هنوز داشتم می دویدم تا از یه فاجعه جلوگیری کنم، از ته دل فریاد زدم : شکه از دویدن دست کشیدم و به صحنه خیره موندم فایده نداشت خیلی دیر شده بود؛ خیلی سعیکیوان، نه کیوان! نکن، نکن نه ! کردم که این جوری نشه؛ اما نشد! کیوان با اون چاقویی که همیشه توی جیبش بود، گلوی نیما رو بریده بود و من خیلی دیر رسیده بودم چی کار کردم ما چی کار کردیم! اونم اون جا بود!
دانلود رمان تقدیر خـونین pdf از فاطمه سادات هاشمـی نسب
با لینک مستقـیم برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
موضوع رمان: جنایی/پلیسی/معمایی/عاشقانه
خلاصه رمان تقدیر خـونین
به راستی فکر کن که دست هایت را بستـه اند؛ چشم هایت در اسارت بند های پارچه هستند و
قادر به دیـدن نمـیباشند ناتـوان و عاجز از درک موقعیتی هستی که در آن غرق شـده ای!
نمـی بینی، ولی حس مـی کنی اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چقدر زجرآور
است گنگی درمـیان آن حجم از معماهای زندگی… ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار مـی آورد،
بی خبر از دلیلواقعی قتل های اطرافت تنها بایـد به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت
گوی آن ها باشی…واقعا این حقـیقت زندگیست؟ یا من در باتالق دروغینش گیر افتاده ام
و خـود از آن آگـاه نیستم… به راستی کدام؟
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان همخـواب اجباری
دانلود رمان شبگرد تنها
دانلود رمان تـوتیای چشمم
قسمتی از رمان
با تمام تـوانم مـی دویـدم، نه نه بایـد خـودم رو برسونم بایـد هر طور شـده مانعش بشم اگر اون کـار رو
بکنه برای همـیشـه هممون بدبخت مـی شیم
بخاطر زیاد دویـدن به نفس-نفس افتاده بودم ولی مهم نبود چون بالخره بهشون رسیـده بودم جلوی
چشم هام بودن کیوان، چاقو رو بالا اورده بود و زیر گلوش نگـه داشتـه بود نه نه! نبایـد انجامش مـی
داد نه! در حالی که خیلی ازشون دور بودم و هنوز داشتم مـی دویـدم تا از یه فاجعه جلوگیری کنم، از
تـه دل فریاد زدم :
شکه از دویـدن دست کشیـدم و به صحنه خیره موندم فایـده نداشت خیلی دیر شـده بود؛
خیلی سعیکیوان، نه کیوان! نکن، نکن نه !
کردم که این جوری نشـه؛ اما نشـد! کیوان با اون چاقویی که همـیشـه تـوی جیبش بود، گلوی نیما رو
بریـده بود و من خیلی دیر رسیـده بودم چی کـار کردم ما چی کـار کردیم! اونم اون جا بود!
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(