داستانی ازاستاددانشگاهی به نام کمیل که به خواست خانواده اش مجبور به ازدواج با دختری می شود که او را یک بار هم ندیده است… شب خواستگاری متوجه می شود آن عروساجباری همان شاگرد بینظم و زباندراز کلاسش است که باعث مشروط شدنش شده دختری که بعد از ازدواج همچنان به دنبال عشق قدیمیش است و غیرت استادش را به چالش می کشد… اول رمان به سرعت از اتاق خارج شده و به سروی س رفتم با آب خنک صورتم را شستم تا از التهاب چشمانم کم شود، به اتاق برگشتم در حالی که با آستین لباسم صورتم را خشک می کردم به سمت آینه رفتم لب هایم بر اثر گریه ورم داشت و چشمانم به سرخی می زد، کمی کرم به صورتم و رژ کم رنگی به لبم زدم، به سمت لباس هایم رفتم و مانتو آبی نفت ی همراه شلوار ل ی مشک ی پوشیدم، شال آبیم را مرتب سر کردم، جور ی که موهای م داخل بود. سر از پا نمی شناختم، به راستی که قصد پرواز داشتم. ک یفم را از جالباسی برداشتم، با قدم های بلند به سمت موبایلم رفتم و از روی تخت ب رداشتمش؛ از اتاق خارج شدم؛ رامین روی مبل نشسته و کتابی دستش بود، مادر در حالی که آز آشپزخانه بی رون م ی آمد اخم ی کرد: ـ کجا به سالمتی؟ شانه ای باال انداختم و به رامین چشم دوختم، کتاب را روی م یز انداخت و گفت: ـ می خوایم بریم بی رون. مادر به او نزدیک…
دانلود رمان جدال عشق و غیرت pdf از شایستـه نظری با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان شایستـه نظری مـیباشـد
موضوع رمان :عاشقانه
خلاصه رمان جدال عشق و غیرت
داستانی ازاستاددانشگـاهی به نام کمـیل که به خـواست خانواده اش
مجبور به ازدواج با دختری مـی شود که او را یک بار هم ندیـده است…
شب خـواستگـاری متـوجه مـی شود آن عروساجباری همان
شاگرد بینظم و زباندراز کلاسش است که باعث مشروط
شـدنش شـده
دختری که بعد از ازدواج همچنان به دنبال عشق قدیمـیش است و
غیرت استادش را به چالش مـی کشـد…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان بی پناهی همراز شایستـه نظری
قسمت اول رمان جدال عشق و غیرت
به سرعت از اتاق خارج شـده و به سروی س رفتم با آب خنک صورتم را شستم تا از التـهاب چشمانم کم
شود، به اتاق برگشتم در حالی که با آستین لباسم صورتم را خشک مـی کردم به سمت آینه رفتم لب
هایم بر اثر گریه ورم داشت و چشمانم به سرخی مـی زد، کمـی کرم به صورتم و رژ کم رنگی به لبم زدم،
به سمت لباس هایم رفتم و مانتـو آبی نفت ی همراه شلوار ل ی مشک ی پوشیـدم، شال آبیم را مرتب سر
کردم، جور ی که موهای م داخل بود. سر از پا نمـی شناختم، به راستی که قصد پرواز داشتم. ک یفم را از
جالباسی برداشتم، با قدم های بلند به سمت موبایلم رفتم و از روی تخت ب رداشتمش؛ از اتاق خارج
شـدم؛ رامـین روی مبل نشستـه و کتابی دستش بود، مادر در حالی که آز آشپزخانه بی رون م ی آمد اخم ی
کرد:
ـ کجا به سالمتی؟
شانه ای باال انداختم و به رامـین چشم دوختم، کتاب را روی م یز انداخت و گفت:
ـ مـی خـوایم بریم بی رون.
مادر به او نزدیک…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(