قصهی زندگی شیدا دختری که از کودکی توی خانوادهای بیمسئولیت بزرگ میشه و توی دام گذشتهی زندگی پدر و مادرش میفته و بهطرز عجیبی به این گذشته پی میبره. قصهی زندگی امین پسر پرورشگاهی که بهمحض ورود به دانشگاه متوجه آدم جدیدی میشه که خیلی به عزیزترین آدم زندگیش شباهت داره. نزدیکشدن به اون دختر ثمین اون رو وارد باند خلافکاری بزرگی میکنه. در نهایت امین متوجه رازهای سربهمهر زندگی پدر و مادرش میشه… اول رمان در حال شستن لباس سر حوض بودم که با شنیدن صدای زنگ در دستهام رو آب کشیدم. بهسمت بند رخت رفتم و چادرم رو از روی بند برداشتم. سر کردم و بهسمت در رفتم. قبل از باز کردن در با صدای نسبتاً بلندی گفتم: کیه؟ اما کسی جوابم رو نداد. با تردید در رو باز کردم. با دیدن کسی که پشت در بود وحشتزده خواستم در رو ببندم که مانع شد و بهزور خودش رو داخل انداخت. جیغ کوتاهی کشیدم و درحالی که عقبعقب میرفتم با عجز توی چشمهای بیاحساس و تیرهش خیره شدم و نالیدم: چرا دست از سر من برنمیدارین؟ چرا؟ چرا نمیذارین زندگیم رو بکنم؟ مرد اخمهاش رو توی هم کرد و با جدیتی که همهی آدمهای ماشینی اون خونه داشتن گفت: شرمنده خانوم ولی دستور آقاست که امانتیشون رو ازتون بگیریم. و با نگاهی سَرسَری کل خونه رو از نظر گذروند و باالخره روی پسرک دوساله که روی تخت چوبی کنار حیاط خوابیده بود متوقف شد. متوجهی هدف شوم مرد شده بودم. با لحنی که طلبکاری و دشمنی در اون بیداد میکرد رو به مرد گفتم: امانتی؟ کدوم امانتی؟ شوخیت..
دانلود رمان حزب تقابل pdf از مرواریـد۷۸۱ با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مرواریـد۷۸۱ مـیباشـد
موضوع رمان :عاشقانه/اجتماعی/مافیایی
خلاصه رمان حزب تقابل
قصهی زندگی شیـدا دختری که از کودکی تـوی خانوادهای بیمسئولیت بزرگ مـیشـه و
تـوی دام گذشتـهی زندگی پدر و مادرش مـیفتـه و بهطرز عجیبی به این گذشتـه پی مـیبره.
قصهی زندگی امـین پسر پرورشگـاهی که بهمحض ورود به دانشگـاه متـوجه آدم
جدیـدی مـیشـه که خیلی به عزیزترین آدم زندگیش شباهت داره. نزدیکشـدن به اون دختر
ثمـین اون رو وارد باند خلافکـاری بزرگی مـیکنه. در نهایت امـین متـوجه رازهای
سربهمهر زندگی پدر و مادرش مـیشـه…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان مزاحم دوست داشتنی
قسمت اول رمان حزب تقابل
در حال شستن لباس سر حوض بودم که با شنیـدن صدای زنگ در
دستـهام رو آب کشیـدم. بهسمت بند رخت رفتم
و چادرم رو از روی بند برداشتم. سر کردم و بهسمت در رفتم.
قبل از باز کردن در با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
کیه؟
اما کسی جوابم رو نداد. با تردیـد در رو باز کردم. با دیـدن کسی که
پشت در بود وحشتزده خـواستم در رو ببندم که
مانع شـد و بهزور خـودش رو داخل انداخت. جیغ کوتاهی کشیـدم و
درحالی که عقبعقب مـیرفتم با عجز تـوی
چشمهای بیاحساس و تیرهش خیره شـدم و نالیـدم:
چرا دست از سر من برنمـیـدارین؟ چرا؟ چرا نمـیذارین زندگیم رو بکنم؟
مرد اخمهاش رو تـوی هم کرد و با جدیتی که همهی آدمهای ماشینی اون خـونه داشتن گفت:
شرمنده خانوم ولی دستـور آقاست که امانتیشون رو ازتـون بگیریم.
و با نگـاهی سَرسَری کل خـونه رو از نظر گذروند و باالخره روی
پسرک دوساله که روی تخت چوبی کنار حیاط خـوابیـده
بود متـوقف شـد. متـوجهی هدف شوم مرد شـده بودم. با لحنی که
طلبکـاری و دشمنی در اون بیـداد مـیکرد رو به مرد
گفتم:
امانتی؟ کدوم امانتی؟ شوخیت..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(