حصار نگاه نمی دانم چه چیز در عمق چشمانش،درجادوی آن تیله های خاکستری نهفته داشت که در حصار نگاهش اسیر شدم حالا این شوریدگی بود که مهمان جاودانه روح ام می شد اه…که به هر کجا می نگریستم،تبسم نگاهش حضور داشت وعطر وجودش طنین انداز… دل عصیانگرانه اورا می طلبید و دیوانه ومدهوش چون بتی سنگی می پرستید من هم نو آموزی در مکتب دلدادگی شده بودم اما نه عشقی آسمانی که زمینی و شرمگین از این شرک مخفی در پیشگاهش سجده می کردم تنها یک چیز رابه خوبی می دانستم…این افسون نگاه نافذش بود که در وجودم رخنه کرد و هستی ام را به تاراج برد… اول رمان حصار نگاه شب بی کران برپهنای شهر سایه گسترانیده بود،بادبرپیکر درختان عریان بی رحمانه تازیانه می زد ،زوزه باد سیاهی شب را هولناک تر کرده بود کنار پنجره ایستاده بودم باجسمی یخ زده به آسمان پرستاره چشم دوختم چشمانم برای بارش دوباره اجازه می گرفتند ،به آن ستاره که پرنورتر ازبقیه خودنمایی می کرد خیره شدم خیالم باز سودای سفر به گذشته ها را کرده بود ،قطره های اشک یکی پس از دیگری بر پهنای صورت غمگینم می لغزیدند ،چشمانم را بستم تا دیگر اجازه باریدن به آن عصیانگران را ندهم به گوشه تاریک اتاقم خزیدم سالها بود که جز اتاقم در جای دیگری آرام نمی گرفتم ،خسته بودم ،خسته و تنها ،سر بر بالش گذاشتم تا بعد ازیک روز پر تالطم به خوابی آرام تن دردهم اما گویی بی فایده بود گذشته شفاف وروشن در مقابل دیدگانم مجسم شد، دوباره اشکهایم از گوشه چشم راهی به بیرون یافتند. آ هی به سنگینی همه غمهای….
دانلود رمان حصار نگـاه pdf از م _ دهقان با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان م _ دهقان مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان حصار نگـاه
نمـی دانم چه چیز در عمق چشمانش،درجادوی آن تیله های خاکستری نهفتـه داشت
که در حصار نگـاهش اسیر شـدم حالا این شوریـدگی بود که مهمان جاودانه روح ام مـی شـد
اه…که به هر کجا مـی نگریستم،تبسم نگـاهش حضور داشت وعطر وجودش طنین انداز…
دل عصیانگرانه اورا مـی طلبیـد و دیوانه ومدهوش چون بتی سنگی مـی پرستیـد
من هم نو آموزی در مکتب دلدادگی شـده بودم اما نه عشقـی آسمانی که زمـینی و
شرمـگین از این شرک مخفی در پیشگـاهش سجده مـی کردم
تنها یک چیز رابه خـوبی مـی دانستم…این افسون نگـاه نافذش بود که در وجودم رخنه کرد و
هستی ام را به تاراج برد…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان رز سیاه
قسمت اول رمان حصار نگـاه
شب بی کران برپهنای شـهر سایه گسترانیـده بود،بادبرپیکر درختان عریان بی رحمانه تازیانه مـی
زد ،زوزه باد سیاهی شب را هولناک تر کرده بود کنار پنجره ایستاده بودم باجسمـی یخ زده به
آسمان پرستاره چشم دوختم چشمانم برای بارش دوباره اجازه مـی گرفتند ،به آن ستاره که
پرنورتر ازبقـیه خـودنمایی مـی کرد خیره شـدم خیالم باز سودای سفر به گذشتـه ها را کرده
بود ،قطره های اشک یکی پس از دیگری بر پهنای صورت غمـگینم مـی لغزیـدند ،چشمانم را بستم
تا دیگر اجازه باریـدن به آن عصیانگران را ندهم به گوشـه تاریک اتاقم خزیـدم سالها بود
که جز اتاقم در جای دیگری آرام نمـی گرفتم ،خستـه بودم ،خستـه و تنها ،سر بر بالش گذاشتم تا
بعد ازیک روز پر تالطم به خـوابی آرام تن دردهم اما گویی بی فایـده بود گذشتـه
شفاف وروشن در مقابل دیـدگـانم مجسم شـد، دوباره اشکهایم از گوشـه چشم راهی به بیرون
یافتند. آ هی به سنگینی همه غمهای….
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(