میگویند تا پا در کفش کسی نگذاشتیم، نمیتوانیم او را قضاوت کنیم! اما چه فایده که وقتی بحث عمل به میان میاید، تمام اعتقادات پاک، شعار میشوند؟! حادثه تلخی که در کودکی برای او رقم خورد و به زندگیاش غبار غم پاشید هنوز هم آثارش دیده میشود با هر باران غبارها تازه میشوند و بویشان گوشِ دل را غمگینتر میکند زندگی همچنان جاریست و باید پستی بلندیهایش را تحمل کرد، پس بعد از مدتها احساس تازهای میهمان دل متروکه او میشود او حالا که با عاشقان یک دل شده، صدای دلبستگی را میشنود در این میان دستی بین آنها فاصله میاندازد، فاصلهای که شاید در پشت پردههای آن حقیقتی نهفته شده است اول رمان تو کوچهای باریک پیچید تاکسی رو نگه داشت، منم روبهروی کوچه نگه داشتم پیاده شدم داخل کوچه رفتم، منیژه زنگ یکی از خونهها رو زد در باز شد و داخل رفت به در بسته نگاهی کردم، واقعاً تعجب کرده بودم، منیژه اینجا تو این خونه قدیمی چیکار داشت؟ رفتم و به ماشینم تکیه دادم هوا کمکم داشت رو به تاریکی میرفت هنوز از منیژه خبری نبود تحمل نکردم، دوباره داخل کوچه رفتم به در رسیدم، اومدم زنگ بزنم که در باز بود داخل رفتم و در رو بستم یه حیاط بزرگی بود، دوتا خونه یه طبقه جدا از هم تو حیاط بود کمی نگران بودم دستهام عرق کرده بود داخل خونهای که گوشه حیاط بود، رفتم خالی بود طرف اون یکی خونه رفتم صدای حرف میاومد از پشت پنجره داخل معلوم..
دانلود رمان دختری در کوچه پس کوچه های ونک pdf از سحر عزیزخـوار با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان سحر عزیزخـوار مـیباشـد
موضوع رمان : اجتماعی/عاشقانه/جنایی
خلاصه رمان دختری در کوچه پس کوچه های ونک
مـیگویند تا پا در کفش کسی نگذاشتیم، نمـیتـوانیم او را قضاوت کنیم!
اما چه فایـده که وقتی بحث عمل به مـیان مـیایـد، تمام اعتقادات پاک، شعار مـیشوند؟!
حادثه تلخی که در کودکی برای او رقم خـورد و به زندگیاش غبار غم پاشیـد
هنوز هم آثارش دیـده مـیشود با هر باران غبارها تازه مـیشوند و بویشان گوشِ دل را غمـگینتر مـیکند
زندگی همچنان جاریست و بایـد پستی بلندیهایش را تحمل کرد، پس بعد از مدتها احساس تازهای مـیهمان دل متروکه او مـیشود
او حالا که با عاشقان یک دل شـده، صدای دلبستگی را مـیشنود
در این مـیان دستی بین آنها فاصله مـیاندازد، فاصلهای که شایـد در پشت پردههای آن حقـیقتی نهفتـه شـده است
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان طلوع بی نشان
قسمت اول رمان دختری در کوچه پس کوچه های ونک
تـو کوچهای باریک پیچیـد تاکسی رو نگـه داشت، منم روبهروی کوچه نگـه داشتم
پیاده شـدم داخل کوچه رفتم، منیژه زنگ یکی از خـونهها رو زد در باز شـد و داخل رفت
به در بستـه نگـاهی کردم، واقعاً تعجب کرده بودم، منیژه اینجا تـو این خـونه قدیمـی چیکـار داشت؟
رفتم و به ماشینم تکیه دادم هوا کمکم داشت رو به تاریکی مـیرفت
هنوز از منیژه خبری نبود تحمل نکردم، دوباره داخل کوچه رفتم به در رسیـدم، اومدم زنگ بزنم که در باز بود داخل رفتم و در رو بستم
یه حیاط بزرگی بود، دوتا خـونه یه طبقه جدا از هم تـو حیاط بود کمـی نگران بودم دستهام عرق کرده بود
داخل خـونهای که گوشـه حیاط بود، رفتم خالی بود طرف اون یکی خـونه رفتم صدای حرف مـیاومد از پشت پنجره داخل معلوم..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(