دختر شمالی لاله دختری تحصیلکرده است که با پدربزرگش تویکی از روستاهای گیلان زندگی میکنه با گذشته وپدری که از هردوشون متنفره.در حالیکه منتظره نتایج کنکور ارشد هست با خواستگاریه نوید که یکی از اقوام دورشه روبرو میشه.نوید پسری معمولی اما با خصوصیات اخلاقی وروحی خاصیه والبته گذشته ای که هنوزم باهاش درگیره.که بااین ازدواج مسیر زندگی هردوتاشون عوض میشه.. اول رمان دختر شمالی پنجره را باز کردم و روي طاقچھ باریک آن نشستم واز آنجا بھ شالیزارھاي سبز پشت خانھ خیره شدم نسیم ملایمي لابلاي ساقھ ھاي نازک برنج میپیچید وآنھا را بھ رقص وامیداشت صداي آب کھ زیر ساقھ جریان داشت مانند موسیقي لطیفي روحم را نوازش میکرد.عاشق ھواي خنک خرداد ماه بودم.ھمین دیروز بود کھ کار وجین آنجا تمام شده بود ومن از امروز مجبور بودم براي بردن غذاي کارگرھا تاخانھ سید جعفر کھ آخرین خانھ روستا بود بروم.نگاھي بھ ساعت روي دیوار انداختم سھ ونیم بود. باید عجلھ میکردم وسایل عصرانھ را ھنوز حاضر نکرده بودم. آقاجان(پدربزرگم)از بدقولي بیزار بود اگر حتي دقیقھ ھم دیر میکردم ابروھاي پرپشت سفیدش تو ھم میرفت .وناراحت میشد ھرچند ناراحتي اش گذرا بود اما من آنچنان بھ او وابستھ بودم کھ طاقت دیدن دلخوري اش را نداشتم وسایل عصرانھ را روي ایوان بزرگ خانھ گذاشتم وبا درماندگي بھ آنھا نگاه کردم حالا چگونھ میتوانستم تنھا با دو دست اینھمھ وسایل را سر زمین ببرم.صداي پسرعمھ ام علي داخل حیاط پیچید !لالھ خانوم؟ …دستي برایش تکان دادم واورا متوجھ خودم کردم من اینجام سربلند کرد ومحجوبانھ سلام گفت اومدم وسایل عصرانھ رو ببریم.الان سر زمین بودم آقاجان گفت دست تنھایي .نگاه دوباره اي بھ وسایل عصرانھ انداخت
دانلود رمان دختر شمالی pdf از لیلین با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان لیلین مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/اجتماعی/معمایی
خلاصه رمان دختر شمالی
لاله دختری تحصیلکرده است که با پدربزرگش تـویکی از روستاهای گیلان زندگی مـیکنه
با گذشتـه وپدری که از هردوشون متنفره.در حالیکه منتظره نتایج کنکور ارشـد هست
با خـواستگـاریه نویـد که یکی از اقوام دورشـه روبرو مـیشـه.نویـد پسری معمولی اما
با خصوصیات اخلاقـی وروحی خاصیه والبتـه گذشتـه ای که
هنوزم باهاش درگیره.که بااین ازدواج مسیر زندگی هردوتاشون عوض مـیشـه..
رمان پیشنهادی:دانلود رمان عروسک جون لیلین
قسمت اول رمان دختر شمالی
پنجره را باز کردم و روي طاقچھ باریک آن نشستم واز آنجا بھ شالیزارھاي
سبز پشت خانھ خیره شـدم نسیم ملایمي لابلاي ساقھ ھاي نازک برنج مـیپیچیـد وآنھا را بھ
رقص وامـیـداشت صداي آب کھ زیر ساقھ جریان داشت مانند موسیقي لطیفي روحم را
نوازش مـیکرد.عاشق ھواي خنک خرداد ماه بودم.ھمـین دیروز بود کھ کـار وجین آنجا تمام
شـده بود ومن از امروز مجبور بودم براي بردن غذاي کـارگرھا تاخانھ سیـد جعفر کھ آخرین
خانھ روستا بود بروم.نگـاھي بھ ساعت روي دیوار انداختم سھ ونیم بود. بایـد
عجلھ مـیکردم وسایل عصرانھ را ھنوز حاضر نکرده بودم. آقاجان(پدربزرگم)از بدقولي بیزار بود
اگر حتي دقـیقھ ھم دیر مـیکردم ابروھاي پرپشت سفیـدش تـو ھم مـیرفت
.وناراحت مـیشـد ھرچند ناراحتي اش گذرا بود اما من
آنچنان بھ او وابستھ بودم کھ طاقت دیـدن دلخـوري اش را نداشتم
وسایل عصرانھ را روي ایوان بزرگ خانھ گذاشتم وبا درماندگي بھ آنھا نگـاه کردم حالا
چگونھ مـیتـوانستم تنھا با دو دست اینھمھ وسایل را سر زمـین ببرم.صداي پسرعمھ
ام علي داخل حیاط پیچیـد
!لالھ خانوم؟
…دستي برایش تکـان دادم واورا متـوجھ خـودم کردم من اینجام
سربلند کرد ومحجوبانھ سلام گفت
اومدم وسایل عصرانھ رو ببریم.الان سر زمـین بودم آقاجان گفت دست تنھایي
.نگـاه دوباره اي بھ وسایل عصرانھ انداخت
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(