این داستان درباره ی دختریست به اسم شبنم دختری از جنس احساس احساسات پاک و دخترونه ظریف و شکننده از جس درد از جنس تنهایی و آشفته دلی دختری که از کودکی با مرگ همنشین بوده با فقر با خون برای زنده موندن میجنگه برای زندگیش دختری از دل محنت و مشقت معصوم و بی گناه.. صدای قهقهه ی مستانه پدرش بجای لالایی های شبانه ی مادرش نوازش کمربند پدرش بجای دست نوازش مادرش سر میز قمار زندگی ورقی از زندگیش برمیگرده حالا این ورق ورق آس زندگیشه یا ورقی که ورق باخت زندگیشه ورقی که پیش آمدهایی در زندگیش رو باعث میشه که مسیر زندگیشو تغییر میده اول رمان گوشه ی اتاق مشترکم با خواهرم کز کرده بودم.پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم و دستامو محکم دورش حلقه کرده بودم.صدای ناله های بی جون مامانم به روح و تن خسته ام چنگ میکشید.بیشتر تو خودم مچاله شدم.اشکام به پهنای صورتم جاری بود تنها همدم این لحظه های زندگیم همین اشکا بود که روی گونم سُر میخورد و بعد روی لباسم گم میشد.دهنمو چسبوندم به پام تا صدای هق هق ام رو خفه کنم تا صداش از اتاق بیرون نره آخه هر وقت گریه میکردیم یا جیغ میکشیدیم بابا دیوونه میشد اوّل می خندید بعد صورتش قرمز میشد و شروع میکرد داد زدن حرفای بد میزد خیلی بد انقدر دیوونه میشد که همه مونو میزد.طفلک مامان همیشه سپر بالی من و شمیم بود.هر وقت بابا صداش کشدار و شُل میشد ما رو میاورد تو اتاقو مجبورمون میکرد درو از پشت قفل کنیم.نگاه تارمو به تخت
دانلود رمان درد و احساس pdf از نگـار ۱۳۷۳ با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نگـار ۱۳۷۳ مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/همخـونه ای
خلاصه رمان درد و احساس
این داستان درباره ی دختریست به اسم شبنم
دختری از جنس احساس احساسات پاک و دخترونه ظریف و شکننده
از جس درد از جنس تنهایی و آشفتـه دلی
دختری که از کودکی با مرگ همنشین بوده با فقر با خـون
برای زنده موندن مـیجنگـه برای زندگیش
دختری از دل محنت و مشقت معصوم و بی گناه..
صدای قهقهه ی مستانه پدرش بجای لالایی های شبانه ی مادرش
نوازش کمربند پدرش بجای دست نوازش مادرش
سر مـیز قمار زندگی ورقـی از زندگیش برمـیگرده
حالا این ورق ورق آس زندگیشـه یا ورقـی که ورق باخت زندگیشـه
ورقـی که پیش آمدهایی در زندگیش رو باعث مـیشـه که مسیر زندگیشو تغییر مـیـده
رمان پیشنهادی:دانلود رمان هرگز به احساسم شلیک نکن نگـار ۱۳۷۳
قسمت اول رمان درد و احساس
گوشـه ی اتاق مشترکم با خـواهرم کز کرده بودم.پاهامو تـو
شکمم جمع کرده بودم و دستامو محکم دورش حلقه
کرده بودم.صدای ناله های بی جون مامانم به روح و تن خستـه ام
چنگ مـیکشیـد.بیشتر تـو خـودم مچاله شـدم.اشکـام به
پهنای صورتم جاری بود تنها همدم این لحظه های زندگیم
همـین اشکـا بود که روی گونم سُر مـیخـورد و بعد روی
لباسم گم مـیشـد.دهنمو چسبوندم به پام تا صدای
هق هق ام رو خفه کنم تا صداش از اتاق بیرون نره آخه هر وقت
گریه مـیکردیم یا جیغ مـیکشیـدیم بابا دیوونه مـیشـد
اوّل مـی خندیـد بعد صورتش قرمز مـیشـد و شروع مـیکرد داد
زدن حرفای بد مـیزد خیلی بد انقدر دیوونه مـیشـد که
همه مونو مـیزد.طفلک مامان همـیشـه سپر بالی من و شمـیم
بود.هر وقت بابا صداش کشـدار و شُل مـیشـد ما رو مـیاورد تـو
اتاقو مجبورمون مـیکرد درو از پشت قفل کنیم.نگـاه تارمو
به تخت
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(