در بند او اما آزاد زندگی پسری ۲۵ ساله به نام وفا، پسری عیاش و خوش گذران که قدر دختری که عاشقانه دوستش داشت را نداست و با یک اختلاف بچه گانه راهشان از هم جدا شد و هما از سر لجبازی با پسر عمویش ازدواج کرد و اکنون بعد از چند سال … اول رمان در بند او اما آزاد سرم را درمانده به دیوار تکیه داده و با چشمانی گریان و لبانی از شدت بغض لرزان به چشمان عسلی و شرمنده اش چشم می دوزم. ناخداگاه دستم روی شکمم لخزید و لب گزیدم. دستش را به کمک زانوی خم شده اش حائل سرش کرد و خسته تر از قبل نگاهم می کند. لب روی هم می فشارم تا هق هق گریه ام بلند نشود و رسوایم نکند که چقدر غم در خانه دلم آوار گشته و چقدر می سوزد. هردو مقصریم! هردو باید خجالت زده و مایوس باشیم! هردو لیاقت مان این شرمساری و سر شکستی است. آهی عمیق می کشد که سینه اش به شدت بالا و پایین می شود و داغ جگر مراهم تازه می کند. صدای آرامش به گوشم می رسد. -غم آخرمون باشه… چشمانم را پر درد می بندم که چند قطره اشک از چشمانم می ریزد و گونه های تب کرده ام را بیش از پیش می سوزاند. متوجه بلند شدنش که می شوم، پلکهای متورمم را به آرامی می گشایم و به قامت نسبتا بلندش چشم می دوزم. نگاهش گریزان است و کمرش خم. دستش را سویم دراز می کند…. – باید بریم دیر شد. سرم را چند بار پیاپی …
دانلود رمان در بند او اما آزاد pdf از رویا احمدیان با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان رویا احمدیان مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان در بند او اما آزاد
زندگی پسری ۲۵ ساله به نام وفا، پسری عیاش و خـوش گذران که قدر دختری که عاشقانه
دوستش داشت را نداست و با یک اختلاف بچه گـانه راهشان از هم جدا شـد و هما از سر لجبازی
با پسر عمویش ازدواج کرد و اکنون بعد از چند سال …
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان بوی مسک
دانلود رمان زندگی به شرط شیطنت
قسمت اول رمان در بند او اما آزاد
سرم را درمانده به دیوار تکیه داده و با چشمانی گریان و لبانی از شـدت بغض لرزان به چشمان عسلی و
شرمنده اش چشم مـی دوزم. ناخداگـاه دستم روی شکمم لخزیـد و لب گزیـدم. دستش را به کمک زانوی
خم شـده اش حائل سرش کرد و خستـه تر از قبل نگـاهم مـی کند. لب روی هم مـی فشارم تا هق هق
گریه ام بلند نشود و رسوایم نکند که چقدر غم در خانه دلم آوار گشتـه و چقدر مـی سوزد. هردو مقصریم!
هردو بایـد خجالت زده و مایوس باشیم! هردو لیاقت مان این شرمساری و سر شکستی است.
آهی عمـیق مـی کشـد که سینه اش به شـدت بالا و پایین مـی شود و داغ جگر مراهم تازه مـی کند.
صدای آرامش به گوشم مـی رسد. -غم آخرمون باشـه… چشمانم را پر درد مـی بندم که چند قطره اشک
از چشمانم مـی ریزد و گونه های تب کرده ام را بیش از پیش مـی سوزاند. متـوجه بلند شـدنش که مـی شوم،
پلکهای متـورمم را به آرامـی مـی گشایم و به قامت نسبتا بلندش چشم مـی دوزم. نگـاهش گریزان است و کمرش خم.
دستش را سویم دراز مـی کند…. – بایـد بریم دیر شـد.
سرم را چند بار پیاپی …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(