از مجنون یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود سجده ای زد بر لب درگاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی اول رمان از مجنون همیشه صدای خش خش برگا آرومم می کرد. نمی دونم چرا اما احساس می کردم من بی اندازه به پاییز، شبیه هستم. نفسی عمیق کشیدم زیر درختای لخت وعریان پارک قدم برداشمتمام زمین پر بود از برگ های زرد و بی جون ، باد به آرومی البالی برگها می رقصیدو برگ هارو با خودش همراه می کرد… سرجام ایستادم و سرمو باال گرفتم. نگاهم به درخت سرد و خشک شده ای که دیگه چیزی از برگاش نمونده بود افتاد. دلم واسه اون برگهای باقی مونده رو درخت سوخت. اونام حس منو داشتن،مطمئنم اونام دوست داشتن بیوفتن و بمیرن. چشم از درخت گرفتمو به راهم ادامه دادم خیلی سخته،یه دختر بدون خانواده،تو یه دنیا به این بزرگی زندگی کنه،تو هر شرایطی قابل درک نیست اونم واسه منی که با رفتن حسام تنها بچه خونه بودم. آره شاید از دید خیلیا من لوس بودم. دختری وابسته به مامان و باباش، دختری که تمام زندگیش نوازش های مامان و باباش بود،با نفسشون نفس میکشید،با نگاهشون جون میگرفت. باصدای گوشیم به خودم اومدم؛ الو این استقبال گرمت
دانلود رمان دیوانه تر از مجنون pdf از مه گل با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مه گل مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان دیوانه تر از مجنون
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگـاه او
پر ز لیلا شـد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خـوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم مـی زنی
دردم از لیلاست آنم مـی زنی
رمان پیشنهادی:دانلود رمان پیوند اجباری مه گل
قسمت اول رمان دیوانه تر از مجنون
همـیشـه صدای خش خش برگـا آرومم مـی کرد.
نمـی دونم چرا اما احساس مـی کردم من بی اندازه به پاییز،
شبیه هستم. نفسی عمـیق کشیـدم زیر درختای لخت
وعریان پارک قدم برداشمتمام زمـین پر بود از برگ های زرد و بی جون ،
باد به آرومـی البالی برگـها مـی رقصیـدو برگ هارو با خـودش همراه مـی
کرد…
سرجام ایستادم و سرمو باال گرفتم. نگـاهم به درخت سرد و
خشک شـده ای که دیگـه چیزی از برگـاش نمونده بود
افتاد.
دلم واسه اون برگـهای باقـی مونده رو درخت سوخت.
اونام حس منو داشتن،مطمئنم اونام دوست داشتن بیوفتن و
بمـیرن.
چشم از درخت گرفتمو به راهم ادامه دادم
خیلی سختـه،یه دختر بدون خانواده،تـو یه دنیا به این بزرگی
زندگی کنه،تـو هر شرایطی قابل درک نیست اونم واسه
منی که با رفتن حسام تنها بچه خـونه بودم.
آره شایـد از دیـد خیلیا من لوس بودم. دختری وابستـه به مامان و
باباش، دختری که تمام زندگیش نوازش های مامان و
باباش بود،با نفسشون نفس مـیکشیـد،با نگـاهشون جون مـیگرفت.
باصدای گوشیم به خـودم اومدم؛
الو
این استقبال گرمت
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(