رخ مجنون چشمانم می سوخت…نفس هایم کش دار و پر صدا از سینهام خارج میشد. تمام بدنم سرد شده بود. قدم هایم سست و ناتوان بود. قلبم بی نظم و بی قاعده در سینهام می کوبید….. لب هایم زود تر از تمام ارگان های بدنم شروع به لرزش کرد. اشک پشت هم روی گونههایم نشست باورم نمیشد هنوز همباورم نمیشد.باران بی رحمانه بر صورتم تازیانه میزد…با تمامِ جانم دویدم.دویدم تا از خانه و از آن مردِ بی غیرت دور شوم. زبانم سر شده بود و کلمات تنها با آه های متوالی از دهانم خارج میشد… اول رمان رخ مجنون با قرار گرفتنِ یک جفت کفشِ مردانهی آشنا جلوی چشمانم خون در رگ هایم یخ بست آرام آرام سر بالا آوردم. آب دهانم را با وحشت بلعیدم دستم را روی جدولِ خیابان گذاشتم و سعی کردم روی پا هایم بایستم. چشمانم می سوخت نفس هایم کش دار و پر صدا از سینه ام خارج می شد. تمام بدنم سرد شده بود. قدم هایم سست و ناتوان بود. قلبم بی نظم و بی قاعده در سینه ام می کوبید.لب هایم زود تر از تماِم ارگان های بدنم شروع به لرزش کرد؛ اشک پشت هم بر روی گونه هایم می نشست. باورم نمی شد هنوزم هم باورم نمی شد. باران بی رحمانه بر صورتم تازیانه می زد.با تماِم جانم دویدم دویدم تا از آن خانه و از آن مرِد بی غیرت دور شوم. زبانم سر شده بود … کلمات تنها با آه هایی متوالی از دهانم خارج می شد.این نامروتی در باوِر کوچک من نمی گنجید! لِب جدول خیابان نشستم. اشک و باران از تیغه ی بینی…
دانلود رمان رخ مجنون pdf از کیمـیا صباغ با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان کیمـیا صباغ مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه
خلاصه رمان رخ مجنون
چشمانم مـی سوخت…نفس هایم کش دار و پر صدا از سینهام خارج مـیشـد.
تمام بدنم سرد شـده بود. قدم هایم سست و ناتـوان بود. قلبم بی نظم و بی قاعده در سینهام مـی کوبیـد…..
لب هایم زود تر از تمام ارگـان های بدنم شروع به لرزش کرد. اشک پشت هم روی گونههایم نشست
باورم نمـیشـد هنوز همباورم نمـیشـد.باران بی رحمانه بر صورتم تازیانه مـیزد…با تمامِ جانم دویـدم.دویـدم تا از
خانه و از آن مردِ بی غیرت دور شوم. زبانم سر شـده بود و کلمات تنها با آه های متـوالی از دهانم خارج مـیشـد…
رمان پیشنهادی:دانلود رمان شوکران هوس مسیحه زادخـو
قسمت اول رمان رخ مجنون
با قرار گرفتنِ یک جفت کفشِ مردانهی آشنا جلوی چشمانم خـون در رگ هایم یخ بست
آرام آرام سر بالا آوردم. آب دهانم را با وحشت بلعیـدم دستم را روی جدولِ
خیابان گذاشتم و سعی کردم روی پا هایم بایستم.
چشمانم مـی سوخت نفس هایم کش دار و پر صدا از سینه ام
خارج مـی شـد.
تمام بدنم سرد شـده بود. قدم هایم سست و ناتـوان بود. قلبم بی
نظم و بی قاعده در سینه ام مـی کوبیـد.لب هایم زود تر از تماِم
ارگـان های بدنم شروع به لرزش کرد؛ اشک پشت هم بر روی گونه
هایم مـی نشست. باورم نمـی شـد هنوزم هم باورم نمـی شـد. باران
بی رحمانه بر صورتم تازیانه مـی زد.با تماِم جانم دویـدم دویـدم تا
از آن خانه و از آن مرِد بی غیرت دور شوم. زبانم سر شـده بود …
کلمات تنها با آه هایی متـوالی از دهانم خارج مـی شـد.این نامروتی
در باوِر کوچک من نمـی گنجیـد! لِب جدول خیابان نشستم. اشک و
باران از تیغه ی بینی…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(