او رفت یا من رفتم؟!نیست که بداند درون خود مچاله شده ام و هر شب خاطرات اسیدی ام را ورق میزنم! پای چوبهی دار، بند بند وجودم را به رگبار میگیرم! هر شب تا صبح خود را دفن میکنم اما سپیده دم، باز آن گور کن لعنتی از گور بدرم میکند!حوایی بودم که به زور سرنوشت یا لج بخت برگشته سیب ممنوعه را به خوردم دادند! با این قیاس که این بار خداوند حوا را بخشید و فرصت جبران دوباره داد اما آدم… تا قبل از آن سیب کرم خوردهشی ممنوعه خود را کاشف سیاره ی جدیدی می پنداشتم. اما اینک بدون او به بیماری لاعلاجی درگیر شده ام که هیچ نسخهی امیدی ندارد!… اول رمان امشب بعد از چند ماه تحمل، مثل کسی که مار خورده افعی شده، تموم آزار و شکنجه هایی رو که به سرم آورده بود بهش پس دادم. هنوز تنم داغ بود درست نمی فهمیدم دست هام به خون کثیف اون حیوون آغشته شدن! حیف اسم حیوون که روش می ذاشتم. تموم توانم رو جمع کردم با پاها برهنه تند و بی نفس از خونه ی کفریش به حالت دو فرار کردم. از خونه ای که قرار بود کاخ آرزوهام بشه اما فقط از زندون چند تا میله ی آهنی کم داشت و از صد تا بند و سلول انفرادی برام بدتر بود. بارون گلوله هاش رو تند تند به صورتم شلیک می کرد انگار می دونست مجرم شدم. ساعت سه نصف شب بود؛ هیچ آدمی توی اون خیابون خلوت پرسه نمیزد. نمی دونم از خوش اقبالی یا از شقاوت من بود….
دانلود رمان رسپینا pdf از زهرا تیموری لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان زهرا تیموری مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان رسپینا
او رفت یا من رفتم؟!نیست که بداند درون خـود مچاله شـده ام و هر شب خاطرات اسیـدی ام را ورق مـیزنم!
پای چوبهی دار، بند بند وجودم را به رگبار مـیگیرم! هر شب تا صبح خـود را دفن مـیکنم اما سپیـده دم،
باز آن گور کن لعنتی از گور بدرم مـیکند!حوایی بودم که به زور سرنوشت یا لج بخت برگشتـه سیب ممنوعه را به خـوردم دادند!
با این قـیاس که این بار خداوند حوا را بخشیـد و فرصت جبران دوباره داد اما آدم…
تا قبل از آن سیب کرم خـوردهشی ممنوعه خـود را کـاشف سیاره ی جدیـدی مـی پنداشتم.
اما اینک بدون او به بیماری لاعلاجی درگیر شـده ام که هیچ نسخهی امـیـدی ندارد!…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان اکیپمون
قسمت اول رمان رسپینا
امشب بعد از چند ماه تحمل، مثل کسی که مار خـورده افعی شـده، تموم آزار و
شکنجه هایی رو که به سرم آورده بود بهش پس دادم. هنوز تنم داغ بود درست
نمـی فهمـیـدم دست هام به خـون کثیف اون حیوون آغشتـه شـدن! حیف اسم حیوون که
روش مـی ذاشتم.
تموم تـوانم رو جمع کردم با پاها
برهنه تند و بی نفس از خـونه ی کفریش به
حالت دو فرار کردم. از خـونه ای که قرار بود کـاخ آرزوهام بشـه اما فقط از
زندون چند تا مـیله ی آهنی کم داشت و از صد تا بند و سلول انفرادی برام بدتر بود.
بارون گلوله هاش رو تند تند به صورتم شلیک مـی کرد انگـار مـی دونست مجرم شـدم.
ساعت سه نصف شب بود؛ هیچ آدمـی تـوی اون خیابون خلوت پرسه نمـیزد. نمـی
دونم از خـوش اقبالی یا از شقاوت من بود….
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(