ماهی دختری که طوق تهمت گریبان گیرش شده …و بر خلاف اصول خانواده مذهبیش شنا می کنه و… امیر حسین پسر مذهبی که به اتش این تهمت ها بیشتر دامن میده … اول رمان قابلمه لوبیا پلو رو جلوم گذاشتم. داشتم تعداد هویچ های خورده نشده ی توش رو میشمردم که صدای مامان بلند شد: _ماهی ….این خونه مگه آشپزخونه نداره …حتما باید وسط پذیرایی غذا بخوری ! لقمه مو نجویده قورت دادم _بیخیال….مامی جونم … مامان دستی به موهای کوتاِه و نصف سفیدش کشید ، گوشی رو برواشت و شماره ای رو گرفت. سلام ابجی …مراسم ساعت چند شروع میشه ؟ نگاهم به تلویزیون ولی شش دونگ حواسم به مکالمه ی مامان بود . _باشه …غیر پیشدستی و کارد های میوه خوری چیز دیگه ای نمی خوای ؟ .. -به سلامت …التماس دعا. گوشی رو گذاشت و همینطور که به طرف آشپزخونه می رفت گفت: _یادت نره .. از امشب مراسم دهه اول محرم شروع میشه … دوباره ده شب عالف مراسمی که فقط تظاهر بود میشدم .. کلافه قابلمه رو روی سینگ گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم…نت گوشی رو که وصل کردم دوتا پیام بیشتر نداشتم کل اکانت های من به ده تاهم نمی رسید. هر دو پیام از دختر دائیم سمانه بود . در پیام اولی نوشته بود حتما امشب بیای ، در پیام دومی هم نوشته بود چی بپوشم . با بی حوصله گی یک باشه نوشتم و فرستادم و خوابم برد … با حس خفگی از خواب بیدار شدم. ..کابوس شب های من به خواب های نیم روزی پاییزه هم سرایت کرده بود … َشَبح اون سایه ، انگار قرار نبود دست از سرم برداره … نفس کلافه ای کشیدم…
دانلود رمان رقص سایه ها pdf از تبلور لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان تبلور مـیباشـد
موضوع رمان: اجتماعی/عاشقانه/رازآلود
خلاصه رمان رقص سایه ها
ماهی دختری که طوق تـهمت گریبان گیرش شـده …و بر خلاف اصول خانواده مذهبیش شنا مـی کنه و…
امـیر حسین پسر مذهبی که به اتش این تـهمت ها بیشتر دامن مـیـده …
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان تیغ
قسمت اول رمان رقص سایه ها
قابلمه لوبیا پلو رو جلوم گذاشتم.
داشتم تعداد هویچ های خـورده نشـده ی تـوش رو مـیشمردم که صدای مامان بلند شـد:
_ماهی ….این خـونه مـگـه آشپزخـونه نداره …حتما بایـد وسط پذیرایی غذا بخـوری !
لقمه مو نجویـده قورت دادم
_بیخیال….مامـی جونم …
مامان دستی به موهای کوتاِه و نصف سفیـدش کشیـد ، گوشی رو برواشت و شماره ای رو
گرفت.
سلام ابجی …مراسم ساعت چند شروع مـیشـه ؟
نگـاهم به تلویزیون ولی شش دونگ حواسم به مکـالمه ی مامان بود .
_باشـه …غیر پیشـدستی و کـارد های مـیوه خـوری چیز دیگـه ای نمـی خـوای ؟
..
-به سلامت …التماس دعا.
گوشی رو گذاشت و همـینطور که به طرف آشپزخـونه مـی رفت گفت:
_یادت نره .. از امشب مراسم دهه اول محرم شروع مـیشـه …
دوباره ده شب عالف مراسمـی که فقط تظاهر بود مـیشـدم ..
کلافه قابلمه رو روی سینگ گذاشتم و روی تخت دراز کشیـدم…نت گوشی رو که وصل کردم
دوتا پیام بیشتر نداشتم
کل اکـانت های من به ده تاهم نمـی رسیـد.
هر دو پیام از دختر دائیم سمانه بود .
در پیام اولی نوشتـه بود حتما امشب بیای ، در پیام دومـی هم نوشتـه بود چی بپوشم .
با بی حوصله گی یک باشـه نوشتم و فرستادم و خـوابم برد …
با حس خفگی از خـواب بیـدار شـدم.
..کـابوس شب های من به خـواب های نیم روزی پاییزه هم سرایت کرده بود …
َشَبح اون سایه ، انگـار قرار نبود دست از سرم برداره …
نفس کلافه ای کشیـدم…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(