سرمایهدارها عاشق نمیشوند، این قانون اول دنیای ماست تا بتونیم زندگی منطقیای داشته باشیم ولی چی میشه اگه اولین کسی که کلمه منطقی رو معنا کرده، یه اشتباه محض کرده باشه؟ درست در زمانیکه فقط هفت روز تا شاهانهترین نامزدی قرن باقی مانده، سر و کله کسی پیدا میشه که… اول رمان در ساعت شش عصر جمعه بیست و سوم آذرماه سالن اصلی مجتمع خریدی که نه ابتدایش پیدا بود و نه انتهایش و میتوان گفت سقفش حدود ده متر بود و هر سی متر لوسترهایی به عظمت یک نیماتاق از سقف آویزان بودند، آهنگ لایتی از صدای ویولن کلاسیک فظا را پرکردهبود و زندگی در اعیانترین حالت خود ادامه داشت کفشهای مارک بر روی سنگفرشهای سالن کشیده میشدند و بستههای خرید هر لحظه پر تر میشدند؛ درست مثل جیب صاحبان فروشگاهها! جماعتی انبوه در مسیرهای مختلف به آرامی موزیکی که در فضا شنیده میشد، به سمت فروشگاهها حرکت میکردند که در یک لحظه صدای ناگهانیای آرامش را ربود: – خدا لعنت کنه. اینهمه مدت، بعد الان یادشون اومده؟… تمام نگاهها به سمت صدا برگشت که به خانمی با لباسهایی رسمی و نیم بوت آلدو ختم میشد که با یک دست گوشی خود و با دست دیگر با پاکت بنفش رنگ خرید، میان جمعیت، درست کنار پلهبرقی ایستاده بود
دانلود رمان سرمایه دارها عاشق نمـی شوند pdf از آ.حامـی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان آ.حامـی مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان سرمایه دارها عاشق نمـی شوند
سرمایهدارها عاشق نمـیشوند، این قانون اول دنیای ماست تا بتـونیم زندگی منطقـیای داشتـه باشیم
ولی چی مـیشـه اگـه اولین کسی که کلمه منطقـی رو معنا کرده، یه اشتباه محض کرده باشـه؟
درست در زمانیکه فقط هفت روز تا شاهانهترین نامزدی قرن باقـی مانده، سر و کله
کسی پیـدا مـیشـه که…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان عشق مافیایی
دانلود رمان بد یمن
دانلود رمان تـوتیای چشمم
قسمت اول رمان سرمایه دارها عاشق نمـی شوند
در ساعت شش عصر جمعه بیست و سوم آذرماه سالن اصلی مجتمع خریـدی که نه
ابتدایش پیـدا بود و نه انتـهایش و مـیتـوان گفت سقفش حدود ده متر بود و هر سی متر
لوسترهایی به عظمت یک نیماتاق از سقف آویزان بودند، آهنگ لایتی از صدای ویولن
کلاسیک فظا را پرکردهبود و زندگی در اعیانترین حالت خـود ادامه داشت
کفشـهای مارک بر روی سنگفرشـهای سالن کشیـده مـیشـدند و بستـههای خریـد هر لحظه پر تر مـیشـدند؛
درست مثل جیب صاحبان فروشگـاهها! جماعتی انبوه در مسیرهای مختلف به آرامـی موزیکی که
در فضا شنیـده مـیشـد، به سمت فروشگـاهها حرکت مـیکردند که در یک لحظه صدای ناگـهانیای آرامش را ربود:
– خدا لعنت کنه. اینهمه مدت، بعد الان یادشون اومده؟… تمام نگـاهها به سمت صدا برگشت که
به خانمـی با لباسهایی رسمـی و نیم بوت آلدو ختم مـیشـد که با یک دست گوشی خـود و با
دست دیگر با پاکت بنفش رنگ خریـد، مـیان جمعیت، درست کنار پلهبرقـی ایستاده بود
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(