دانلود رمان شخصیتی که نداشتم از راضیه خیرآبادی

دانلود رمان شخصیتی که نداشتم از راضیه خیرآبادی

ژانر :

یه کیک صورتی که روبان قرمز دورش پی چیده شده بود و به سادگ ی روش نوشته شده بود : دنیزعزیزم تولدت مبارک و دوست هام که دورم جمع شده بودن و با خنده رو لب هاشون برام دست میزدن… سر ذوق اومدم و هر کدوم که نزدیک تر بودن رو تو آغوشم م ی گرفتم و بوسشون می کردم چشمم به خانم سلطان ی که پشت بچه ها با روی خندونش ایستاده بود و نگاهم می کرد افتاد، شک ندارم این سوپرایز فقط می تونه کار اون باشه.. پا تند کردم به سمتش و بی مکث تو آغوشم گرفتمش تولدت مبارک عزیزم اول رمان سرمو بلند کردم یه نگاه قدر شناسانه بهش کردم و بوسیدمش -ممنونم ازتون -از بچه ها متشکر باش اون ها خ یلی دوست دارن خانم سلطانی منو چرخود سمت بچه ها و بلند گفت: -بچه ها تولدت مبارک بخونیم براش؟ همه شروع کردن به خوندن و خانم سلطان ی منو سمت ک یک برد قبل از فوت کردن شمع تولد ۱۸ سالگیم، یه آرزو کردم… یه آرزو از ته دلم خدایا به من قدرت بده تا محکم باشم برای تنها زندگ ی کردن هنوز دود شمع فوت شده ام از بین نرفته بود که در باز شد… -دنیز بیا پیش خانم مهدوی سکوتی که دورم پر شد، نشونه این بود که همه می دونستن وقته رفتن منم رسیده… با بغض یه تکه خ یلی کوچیک از کی کم رو تو دهنم گذاشتم… این شیری نی، مزه ک یک های سال های پیشم رو نم ی داد انگار چاشن ی تنها شدن رو بهش اضافه…

دانلود رمان شخصیتی که نداشتم pdf از راضیه خیرآبادی مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان راضیه خیرآبادی مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه

خلاصه رمان شخصیتی که نداشتم
یه کیک صورتی که روبان قرمز دورش پی چیـده شـده بود
و به سادگ ی روش نوشتـه شـده بود :
دنیزعزیزم تـولدت مبارک
و دوست هام که دورم جمع شـده بودن و با
خنده رو لب هاشون برام دست مـیزدن…
سر ذوق اومدم و هر کدوم که نزدیک تر بودن رو تـو
آغوشم م ی گرفتم و بوسشون مـی کردم
چشمم به خانم سلطان ی که پشت بچه ها با روی
خندونش ایستاده بود و نگـاهم مـی کرد افتاد، شک
ندارم این سوپرایز فقط مـی تـونه کـار اون باشـه..
پا تند کردم به سمتش و بی مکث تـو آغوشم گرفتمش
تـولدت مبارک عزیزم
رمان پیشنهادی:دانلود رمان بگذر از جانم راضیه خیرآبادی
قسمت اول رمان شخصیتی که نداشتم
سرمو بلند کردم یه نگـاه قدر شناسانه بهش کردم و بوسیـدمش
-ممنونم ازتـون
-از بچه ها متشکر باش اون ها خ یلی دوست دارن
خانم سلطانی منو چرخـود سمت بچه ها و بلند گفت:
-بچه ها تـولدت مبارک بخـونیم براش؟
همه شروع کردن به خـوندن و خانم سلطان ی منو سمت ک یک برد
قبل از فوت کردن شمع تـولد ۱۸ سالگیم، یه آرزو کردم…
یه آرزو از تـه دلم
خدایا به من قدرت بده تا محکم باشم برای تنها زندگ ی کردن
هنوز دود شمع فوت شـده ام از بین نرفتـه بود که در باز شـد…
-دنیز بیا پیش خانم مهدوی
سکوتی که دورم پر شـد، نشونه این بود که همه
مـی دونستن وقتـه رفتن منم رسیـده…
با بغض یه تکه خ یلی کوچیک از کی کم رو تـو دهنم گذاشتم…
این شیری نی، مزه ک یک های سال های پیشم رو نم ی
داد انگـار چاشن ی تنها شـدن رو بهش اضافه…

  • باکس دانلود
  • رمان های مشابه
  • عوامل و نویسنده
  • دیدگاه ها0

افزودن دیدگاه

هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(