درباره خانواده ایی که دخترشون رو به خاطر پول به عقد یه پسر پولدار در میارن . اسم این دختر خانم که نادیه هست با اینکه با این ازدواج مخالفه اما نمی تونه مخالفت کنه چون نه مادرش ازش حمایت می کنه و نه دوستی داره که باهاش مشورت کنه و این باعث میشه که وارد زندگی جدیدی بشه …. اول رمان از هق هق به نفس نفس افتاده بودم نمی دونستم که این چه تقدیری که من دارم و چرا به این روز افتادم …… یعنی واقعا خدا منو نمی بینه حالم اصلا قابل درک نبود انگار داشتن منو به قعر جهنم میبرند و من هر لحظه گرمای آتش جهنمو حس میکنم .. یا حتی حالی که داشتم شاید بدتر از اون بود ، چون پدرو مادرم خودشون منو به یه مرد فروخته بودن و با زور داشتن منو راهی خونه بخت که چه عرض کنم راهی خونه جهنمی میکردن ….. با توقف ماشین به خودم آمدم و با بغضی که تو گلوم بود به سمت محضر حرکت کردیم که البته محل مرگ من و آرزو هام هم بود وقتی از پله ها بالا رفتیم بابام که فقط اسمش بابا بود و عملا هیچ کاری برای من نمی کرد دره کرمی رنگی که اونجا بود رو باز کرد و همگی رفتن تو و منم با نفس حبس شدهایی با باز و بسته کردن چشمام رفتم داخل و از اونجا به بعدش مثل یه فیلم گذشت و من اصلا متوجه هیچی نبودم انگار تو یه دنیای دیگه بودم …. وقتی به خودم آمدم که با یه مردی که الان شوهرم میشد تو یه ماشین داشتیم به جایی…..
دانلود رمان شوهر تحمـیلی pdf از نگین.د لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نگین.د مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان شوهر تحمـیلی
شوهر تحمـیلی درباره خانواده ایی که دخترشون رو به خاطر پول به عقد یه پسر پولدار در مـیارن .
اسم این دختر خانم که نادیه هست با اینکه با این ازدواج مخالفه اما نمـی تـونه مخالفت کنه
چون نه مادرش ازش حمایت مـی کنه و نه دوستی داره که باهاش مشورت کنه و
این باعث مـیشـه که وارد زندگی جدیـدی بشـه ….
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان آوای پرستـو
قسمت اول رمان شوهر تحمـیلی
از هق هق به نفس نفس افتاده بودم نمـی دونستم که این چه تقدیری که من دارم و چرا به این روز افتادم ……
یعنی واقعا خدا منو نمـی بینه
حالم اصلا قابل درک نبود انگـار داشتن منو به قعر جهنم مـیبرند و من هر لحظه گرمای آتش جهنمو حس مـیکنم ..
یا حتی حالی که داشتم شایـد بدتر از اون بود ، چون پدرو مادرم خـودشون منو به یه مرد فروختـه بودن و
با زور داشتن منو راهی خـونه بخت که چه عرض کنم راهی خـونه جهنمـی مـیکردن …..
با تـوقف ماشین به خـودم آمدم و با بغضی که تـو گلوم بود به سمت محضر حرکت کردیم
که البتـه محل مرگ من و آرزو هام هم بود
وقتی از پله ها بالا رفتیم بابام که فقط اسمش بابا بود و عملا هیچ کـاری برای من نمـی کرد
دره کرمـی رنگی که اونجا بود رو باز کرد و همـگی رفتن تـو و منم با نفس حبس شـدهایی
با باز و بستـه کردن چشمام رفتم داخل و از اونجا به بعدش مثل یه فیلم گذشت و
من اصلا متـوجه هیچی نبودم انگـار تـو یه دنیای دیگـه بودم ….
وقتی به خـودم آمدم که با یه مردی که الان شوهرم مـیشـد تـو یه ماشین داشتیم به
جایی…..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(