: با عصبانیت تو پیاده رو راه میرفتم و به خودم فحش می دادم: _آخه دختره خر تو باید انقدر به یه مرتیکه غوزمیت رو بدی که تورو بخاطر نیم ساعت تاخیر از کلاس بندازه بیرون؟ هان؟ پس کجااا رفت این انسانیت؟ پس احترام گذاشتن به حقوق دیگران چی شد؟ خاک تو سرت دیانا خاا… اول رمان عاشقتم دیوونه ازاستاد اجازه گرفتم و برای فاطیما سری تکون دادم بااخم به گوشیم که شماره آرش روش خاموش روشن میشد نگاهی انداختمو خاموشش کردم، تخته شاسی مو از روی میز برداشتم و ازکالس خارج شدم ،حوصله ی هیچ چیزو نداشتم، هیچی… کیفمو روی شونه ام انداختم و به سمت خروجی حرکت کردم، که یهو دیدمش جلوی درخروجی داشت قدم میزد، از حرکت ایستادم و بهش خیره شدم آروم آروم اشک توچشمام جمع شد، خندیدم و به آسمون نگاه کردم تا کنترل اشکام از دستم خارج نشه و غرورمو از اینی که هست داغون تر کنه، -واقعا چطور تونستم شیفته آدم وقیحی مثله رادین بشم؟ هرچقدر بیشتر نگاهش میکردم بیشتر ازش متنفر میشدم و دوبرابر از خودم، خیلی دوست داشتم برم جلو و بگیرمش به باد فوش اما المصب از خودشم شرمم میشد، من چطور تونستم؟ میخواستم باهاش چشم تو چشم شم بخاطر همین چند دقیقه ای پشت در این پا و اون پا کردم تا بره، اما انگار منتظر کسی بود،چون همون جلو راه میرفت و قدم میزد، محوطه خارجی دانشگاه نسبتاً خلوت بود و کسی اون اطراف نبود به جز دوسه نفری که سرشون تو جزوه هاشون بود، از ایستادن خسته شدم ،از ظواهر قضیه معلوم بود قصد رفتن نداره، آینه ام رو از داخل کیفم
دانلود رمان عاشقتم دیوونه pdf ازحانیا بصیری با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان حانیا بصیری مـیباشـد
موضوع رمان :عاشقانه
خلاصه رمان:
با عصبانیت تـو پیاده رو راه مـیرفتم و به خـودم فحش مـی دادم:
_آخه دختره خر تـو بایـد انقدر به یه مرتیکه غوزمـیت رو بدی که تـورو بخاطر نیم ساعت
تاخیر از کلاس بندازه بیرون؟ هان؟ پس کجااا رفت این انسانیت؟
پس احترام گذاشتن به حقوق دیگران چی شـد؟ خاک تـو سرت دیانا خاا…
رمان پیشنهادی:دانلود رمان ترمه فاطمه حیـدری
قسمت اول رمان عاشقتم دیوونه
ازاستاد اجازه گرفتم و برای فاطیما سری تکون دادم
بااخم به گوشیم که شماره آرش روش خاموش روشن مـیشـد
نگـاهی انداختمو خاموشش کردم، تختـه شاسی مو از
روی مـیز برداشتم و ازکـالس خارج شـدم ،حوصله ی هیچ چیزو
نداشتم، هیچی…
کیفمو روی شونه ام انداختم و به سمت خروجی حرکت کردم،
که یهو دیـدمش جلوی درخروجی داشت قدم مـیزد، از
حرکت ایستادم و بهش خیره شـدم آروم آروم اشک
تـوچشمام جمع شـد، خندیـدم و به آسمون نگـاه کردم تا کنترل
اشکـام از دستم خارج نشـه و غرورمو از اینی که هست داغون تر کنه،
-واقعا چطور تـونستم شیفتـه آدم وقـیحی مثله رادین بشم؟
هرچقدر بیشتر نگـاهش مـیکردم بیشتر ازش متنفر مـیشـدم و
دوبرابر از خـودم، خیلی دوست داشتم برم جلو و
بگیرمش به باد فوش اما المصب از خـودشم شرمم مـیشـد،
من چطور تـونستم؟ مـیخـواستم باهاش چشم تـو چشم شم بخاطر
همـین چند دقـیقه ای پشت در این پا و اون پا کردم تا بره، اما انگـار
منتظر کسی بود،چون همون جلو راه مـیرفت و قدم مـیزد،
محوطه خارجی دانشگـاه نسبتاً خلوت بود و کسی اون
اطراف نبود به جز دوسه نفری که سرشون تـو جزوه هاشون بود،
از ایستادن خستـه شـدم ،از ظواهر قضیه معلوم بود
قصد رفتن نداره، آینه ام رو از داخل کیفم
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(