دانلود رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم از مهدیه بخشی
عهدی که زیر سقف آسمان بستیم پونه عاشق عکاسی معروف میشه اما اون نمیدونه که اون مرد مسبب خودسوزی مادرش بوده و کسی بوده که عکس های خودسوزی مادرش رو پخش کرده… اول رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم یکی از شیرینی های چیده شده در دیس را برداشتم … به خانمی که کنار میز پذیرایی با لبخند ایستاده بود، سری تکان دادم … راهم را به طرف تابلو عکس های نصب شده روی دیوارها کج کردم … سالن نیمه تاریک بود … نور مخفی های مهتابی رنگ که بالای هر عکس تعبیه شده بود را دوست داشتم. بیشتر از آن تحت تاثیر آهنگ بی کلام لایتی بودم که در سالن پخش میشد در حینی که به شیرینی گاز میزدم به عکس هایی که از شهر و شهرنشینی گرفته شده بود؛ دقیق می نگریستم … هیچ کدامشان جذبم نمی کرد. نمی دانم چرا … تا اینکه تابلویی در وسط سالن جذبم کرد. شاید چون که ابعادش بزرگتر از مابقی بود … عکس، تصویر یک خانه، ته یک کوچه ی دراز و آجری بود … کف کوچه خاکی بود و منتهی میشد به یک تک در کوچک کرم رنگ نمی دانم چرا با دیدنش مو به تنم سیخ شد … شاید به خاطر شباهت زیادش به خانه ای بود که من بسیار می شناختمش! همچنان خیره به عکس بودم که صدای آشنایی توجهم را جلب کرد … سر برگرداندم. آقای بهرامی استاد عکاسی ام با لبخند کمرنگی به عکس خیره بود … انگشتانش در حال بازی با ریش های جو گندمی اش بود … چشمانش برق میزد. یک برق خاص و تحسینگر …
دانلود رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم pdf از مهدیه بخشی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مهدیه بخشی مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم
پونه عاشق عکـاسی معروف مـیشـه اما اون نمـیـدونه که اون مرد مسبب خـودسوزی مادرش بوده و
کسی بوده که عکس های خـودسوزی مادرش رو پخش کرده…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان تـوتیای چشمم
قسمت اول رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم
یکی از شیرینی های چیـده شـده در دیس را برداشتم … به خانمـی که کنار مـیز پذیرایی با لبخند ایستاده بود،
سری تکـان دادم … راهم را به طرف تابلو عکس های نصب شـده روی دیوارها کج کردم …
سالن نیمه تاریک بود … نور مخفی های مهتابی رنگ که بالای هر عکس تعبیه شـده بود را دوست داشتم.
بیشتر از آن تحت تاثیر آهنگ بی کلام لایتی بودم که در سالن پخش مـیشـد
در حینی که به شیرینی گـاز مـیزدم به عکس هایی که از شـهر و شـهرنشینی گرفتـه شـده بود؛
دقـیق مـی نگریستم … هیچ کدامشان جذبم نمـی کرد. نمـی دانم چرا … تا اینکه تابلویی در وسط سالن جذبم کرد.
شایـد چون که ابعادش بزرگتر از مابقـی بود … عکس، تصویر یک خانه، تـه یک کوچه ی دراز و آجری بود …
کف کوچه خاکی بود و منتـهی مـیشـد به یک تک در کوچک کرم رنگ
نمـی دانم چرا با دیـدنش مو به تنم سیخ شـد … شایـد به خاطر شباهت زیادش به خانه ای بود
که من بسیار مـی شناختمش! همچنان خیره به عکس بودم که صدای آشنایی تـوجهم را جلب کرد …
سر برگرداندم. آقای بهرامـی استاد عکـاسی ام با لبخند کمرنگی به عکس خیره بود …
انگشتانش در حال بازی با ریش های جو گندمـی اش بود … چشمانش برق مـیزد. یک برق خاص و تحسینگر …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(