غروب عشق عسل وسینا زوجی که عاشقانه همو میخواستن وبالاخره باهم ازدواج میکنن اما طی مدت کمی بعدازشروع زندگیشون مشکلاتی پیش میاد وباعث اتفاقات تلخ وشیرین بینشون میشه اول رمان غروب عشق صدای مامان داشت رومغزم رژه میرفت؛ اَه پاشو دیگه دختر تا کی میخوای بخوابی؟؟؟ مامان جون خودت ولم کن برو بذار بخوابم باعصبانیت پتوی رومو کنار زد؛ پاشودخترم پاشو مایه ی عذاب من هرروز باید فقط۱ساعت باتو کلنجار برم دِ پاشو دیگه اصال مگه ساعت چنده؟؟؟ نه ونیم حاال پامیشی؟؟؟ وای رادارام به کار افتاد امروز ساعت ۸بااستاد رفیعی کالس داشتم حاال باید چیکار میکردم ایندفعه دیگه حذفم میکنه سریع از جام پاشدم آخه االن باید منو بیدار کنید؟؟؟ نه توروخدا بدهکارم شدم از ساعت هفت ونیم دارم صدات میکنم جواب ندادی گفتم پس کالس نداری االنم بیدارت کردم بری لباس بگیری واسه شب هرچی باشه امشب بهترین شب زندگیته.. باز شروع شد شما که از خداته من باسینا ازدواج کنم.. وقتی میدونم تو عاشقشی چرا از خدام نباشه گونشو بوسیدم الهی قربون مامان خودم بشم.. حاالبرو دست وصورتتو بشور بیا صبحونه بخور مامان باز کالس رفیعی جاموندم بااین زبونی که تو داری باز برمیگردی سرکالس… راه افتادم سمت دستشویی وبعد ازشستن دست وصورتم بیرون اومدم ۳۲سالم هست ودانشجوی ارشد روانشناسی یه داداش بزرگتر از خودم دارم آرین که۲۳ سالشه وهمیشه وهمه جا پشتیبانم بوده وهست سینا پسر یکی از دوستان خانوادگی ماست۳۸ساله ومهندس عمران پدرش عمو مهرداد از دوستان قدیمی باباست از وقتی که خودمو میشناختم باهاشون رفت وآمد داشتیم سینا یه برادر کوچکتر از خودش به اسم سپهر داشت که ۳۲ساله بود ۱۱سالم که بود حسم نسبت به سینا…
دانلود رمان غروب عشق pdf از فرانک زنگنه با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان فرانک زنگنه مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/تلخ/غمـگین
خلاصه رمان غروب عشق
عسل وسینا زوجی که عاشقانه همو مـیخـواستن وبالاخره باهم ازدواج مـیکنن اما طی مدت کمـی
بعدازشروع زندگیشون مشکلاتی پیش مـیاد وباعث اتفاقات تلخ وشیرین بینشون مـیشـه
رمان پیشنهادی:دانلود رمان بلای جانم زیبا ستاری
قسمت اول رمان غروب عشق
صدای مامان داشت رومغزم رژه مـیرفت؛
اَه پاشو دیگـه دختر تا کی مـیخـوای بخـوابی؟؟؟
مامان جون خـودت ولم کن برو بذار بخـوابم
باعصبانیت پتـوی رومو کنار زد؛
پاشودخترم پاشو مایه ی عذاب من هرروز بایـد فقط۱ساعت باتـو کلنجار برم دِ پاشو دیگـه
اصال مـگـه ساعت چنده؟؟؟
نه ونیم حاال پامـیشی؟؟؟
وای رادارام به کـار افتاد امروز ساعت ۸بااستاد رفیعی کـالس داشتم حاال بایـد چیکـار مـیکردم ایندفعه
دیگـه حذفم مـیکنه سریع از جام پاشـدم
آخه االن بایـد منو بیـدار کنیـد؟؟؟
نه تـوروخدا بدهکـارم شـدم از ساعت هفت ونیم دارم صدات مـیکنم جواب ندادی گفتم پس کـالس
نداری االنم بیـدارت کردم بری لباس بگیری واسه شب هرچی باشـه امشب بهترین شب زندگیتـه..
باز شروع شـد شما که از خداتـه من باسینا ازدواج کنم..
وقتی مـیـدونم تـو عاشقشی چرا از خدام نباشـه
گونشو بوسیـدم
الهی قربون مامان خـودم بشم..
حاالبرو دست وصورتتـو بشور بیا صبحونه بخـور
مامان باز کـالس رفیعی جاموندم
بااین زبونی که تـو داری باز برمـیگردی سرکـالس…
راه افتادم سمت دستشویی وبعد ازشستن دست وصورتم بیرون اومدم ۳۲سالم هست ودانشجوی
ارشـد روانشناسی یه داداش بزرگتر از خـودم دارم آرین که۲۳ سالشـه وهمـیشـه وهمه جا پشتیبانم
بوده وهست سینا پسر یکی از دوستان خانوادگی ماست۳۸ساله ومهندس عمران پدرش عمو مهرداد
از دوستان قدیمـی باباست از وقتی که خـودمو مـیشناختم باهاشون رفت وآمد داشتیم سینا یه برادر
کوچکتر از خـودش به اسم سپهر داشت که ۳۲ساله بود ۱۱سالم که بود حسم نسبت به سینا…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(