وقتی چمدان صورتی رنگ هدیه رو توی صندوق ماشینم میذاشتم هنوز مردد و هراسون کنار در حیاط ایستاده بود نگاهش کردم اما عمدا نگاهشو از من می دزدید از حرص و عصبانیت تمام تنم می لرزید دستام یخ زده بود و نمی تونستم سوییچ ماشین رو جا بزنم بابا که کنارم نشست هدیه هم جرات کرد تا روی صندلی عقب بشینه خودش خوب می دونست چقدر عصبانی ام ،قبلا بهش گفته بودم ،گفته بودم حق نداره برگرده شیراز اما اون عمدا شیراز رو برای تحصیل انتخاب کرد اول رمان وقتی چمدان صورتی رنگ ھدیھ رو توی صندوق ماشینم میذاشتم ھنوز مردد و ھراسون کنار در حیاط ایستاده بود نگاھش کردم اما عمدا نگاھشو از من می دزدید از حرص و عصبانیت تمام تنم می لرزید دستام یخ زده بود و نمی تونستم سوییچ ماشین رو جا بزنم بابا کھ کنارم نشست ھدیھ ھم جرات کرد تا روی صندلی عقب بشینھ خودش خوب می دونست چقدر عصبانی ام ،قبلا بھش گفتھ بودم ،گفتھ بودم حق نداره برگرده شیراز اما اون عمدا شیراز رو برای تحصیل انتخاب کرد بابا دستور داد : بریم فرودگاه! راه افتادم با حرص ناخن می جویدم و ھر از گاھی از توی آینھ نگاھم بھ ھدیھ می افتاد موھاش کھ “نیلیا” می گفت “انگوری ” رنگ ِ از یکطرف کج شده بود و چشای میشی رنگشو پوشونده بود و ھالھ ی قشنگی روی گونھ و بینی کوچکش انداختھ بود کھ خیلی خوشگلش می کرد لبھاش گاھی تکون می خورد شاید زیر لب ذکر می گفت اما من فقط عصبانی بودم دلم می خواست برای اخرین بار باھاش خلوت کنم
دانلود رمان فکر هدیه pdf از نازنین ۸۷ با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نازنین ۸۷ مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان فکر هدیه
وقتی چمدان صورتی رنگ هدیه رو تـوی صندوق ماشینم مـیذاشتم هنوز مردد و هراسون کنار در
حیاط ایستاده بود نگـاهش کردم اما عمدا نگـاهشو از من مـی دزدیـد از حرص و عصبانیت تمام تنم
مـی لرزیـد دستام یخ زده بود و نمـی تـونستم سوییچ ماشین رو جا بزنم بابا که
کنارم نشست هدیه هم جرات کرد تا روی صندلی عقب بشینه
خـودش خـوب مـی دونست چقدر عصبانی ام ،قبلا بهش گفتـه بودم ،گفتـه بودم
حق نداره برگرده شیراز اما اون عمدا شیراز رو برای تحصیل انتخاب کرد
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان خدمتکـار هات من
قسمت اول رمان فکر هدیه
وقتی چمدان صورتی رنگ ھدیھ رو تـوی صندوق ماشینم مـیذاشتم ھنوز مردد و ھراسون کنار در
حیاط ایستاده بود نگـاھش کردم اما عمدا نگـاھشو از من مـی دزدیـد از حرص و عصبانیت تمام تنم
مـی لرزیـد دستام یخ زده بود و نمـی تـونستم سوییچ ماشین رو جا بزنم بابا کھ کنارم نشست ھدیھ ھم
جرات کرد تا روی صندلی عقب بشینھ خـودش خـوب مـی دونست چقدر عصبانی ام ،قبلا بھش
گفتھ بودم ،گفتھ بودم حق نداره برگرده شیراز اما اون عمدا شیراز رو برای تحصیل انتخاب کرد
بابا دستـور داد : بریم فرودگـاه!
راه افتادم با حرص ناخن مـی جویـدم و ھر از گـاھی از تـوی آینھ نگـاھم بھ ھدیھ مـی افتاد موھاش
کھ “نیلیا” مـی گفت “انگوری ” رنگ ِ از یکطرف کج شـده بود و چشای مـیشی رنگشو پوشونده بود
و ھالھ ی قشنگی روی گونھ و بینی کوچکش انداختھ بود کھ خیلی خـوشگلش مـی کرد لبھاش
گـاھی تکون مـی خـورد شایـد زیر لب ذکر مـی گفت اما من فقط عصبانی بودم دلم مـی خـواست برای
اخرین بار باھاش خلوت کنم
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(