قاتل تاریکی دختری سرخورده و تنها دختری از جنس سادگی در مسیری قرار میگیرد که هر دو سر آن باخت است رفتن و نرفتن هر دو یک حکم را برایش رقم خواهد زد دختری برای پرداخت بدهی اش به مردی برای قتل اموزش میبینه تا انتقام مردی رو بگیره که در حقیقت پشت پرده در اول رمان قاتل تاریکی دیگه جونی توی پاهام نمونده بود وسط یک نخلستان توی بندرعباس بودیم و هوا به شدت گرم بود اگر می گرفتنمون کارمون تموم بود! یا کشتتته می شتتدیم یا باید تا اخر عمرمون اب خنک می خوردیم نگاهی به اطرافم انداختم ستتحر پشتتت ستترم و لی جلوم در حال حرکت بودند حدودا ۱۵تا دختر دیگه هم با ما بودند و هفت یا ه شت تا محافظ که صورت هاشون رو با پارچه پوشونده بودند، اسلحه به دست ما رو تا مقصد راهنمایی می کردند ساعت ها بود که بدون هیچ استراحتی بی وقفه فقط راه می رفتیم! نفستتم رو با صتتدا بیرون دادم و برای هزارمین بار با خودم تکرار کردم؛»من اینجا چیکار می کنم؟! نزدیک مرز!! چرا دارم قاچاقی از ایران برم؟! ای کاش تو همون خرابۀ درب و داغونمون یا به قول سحر، ق صر آرزوهامون می موندم خونهکه نمی شد ا سمش رو گذا شت ولی بازم یک سرپناه بود برامون! « توی افکارم غرق بودم که از چیزی رو بروم دیدم خشکم زد! سترباز ایرانی که ستن زیادی نداشتت یهو جلومون داهر شتد قبل از اینکه بتونه به بقیه خبر بده یکی از محافظ ها اسلحش رو به سمت سرباز گرفت و بی درنگ شلیک
دانلود رمان قاتل تاریکی pdf از مهدیه حسین زاده با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مهیه حسین زاده مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/جنایی
خلاصه رمان قاتل تاریکی
دختری سرخـورده و تنها دختری از جنس سادگی در
مسیری قرار مـیگیرد که هر دو سر آن باخت است
رفتن و نرفتن هر دو یک حکم را برایش رقم خـواهد زد
دختری برای پرداخت بدهی اش به مردی برای قتل اموزش مـیبینه
تا انتقام مردی رو بگیره که در حقـیقت پشت پرده در
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان حاملگی اجباری
دانلود رمان خدمتکـار هات من
قسمت اول رمان قاتل تاریکی
دیگـه جونی تـوی پاهام نمونده بود وسط یک نخلستان تـوی بندرعباس بودیم
و هوا به شـدت گرم بود اگر مـی گرفتنمون کـارمون تموم بود! یا کشتتتـه مـی شتتدیم یا بایـد تا اخر
عمرمون اب خنک مـی خـوردیم
نگـاهی به اطرافم انداختم ستتحر پشتتت ستترم و لی جلوم در حال حرکت
بودند حدودا ۱۵تا دختر دیگـه هم با ما بودند و هفت یا ه شت تا محافظ که
صورت هاشون رو با پارچه پوشونده بودند، اسلحه به دست ما رو تا مقصد
راهنمایی مـی کردند ساعت ها بود که بدون هیچ استراحتی بی وقفه فقط راه
مـی رفتیم!
نفستتم رو با صتتدا بیرون دادم و برای هزارمـین بار با خـودم تکرار کردم؛»من
اینجا چیکـار مـی کنم؟! نزدیک مرز!! چرا دارم قاچاقـی از ایران برم؟!
ای کـاش تـو همون خرابۀ درب و داغونمون یا به قول سحر، ق صر آرزوهامون
مـی موندم خـونهکه نمـی شـد ا سمش رو گذا شت ولی بازم یک سرپناه بود
برامون! «
تـوی افکـارم غرق بودم که از چیزی رو بروم دیـدم خشکم زد!
سترباز ایرانی که ستن زیادی نداشتت یهو جلومون داهر شتد قبل از اینکه
بتـونه به بقـیه خبر بده یکی از محافظ ها اسلحش رو به سمت سرباز گرفت و
بی درنگ شلیک
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(