قصه ی عشق من شکیبا به خواسته پدر بزرگ باید زن نوه دوست او به نام فرهاد شود وقتی فرهاد و شکیبا در مییابند که مادر فرهاد سرطان دارد و به زودی میمیرد فرهاد به خاطر خواسته مادرش از شکیبا میخواهد ۶ ماه صیغه او شود ولی به شکل هم خانه با هم زندگی کنند شکیبا میپذیرد در این بین عاشق فرهاد میشود فرهاد نیز عاشق اوست ولی چیزی این میان مانع است که فرهاد را افسرده کرده اول رمان قصه ی عشق من باران ریز ریز و آهسته روی نورگیر ساختمان فرود می آید و صدای دل انگیزی را ایجاد می کند صدایی رخوت انگیز که همیشه دوست داشتنی است و از شنیدنش هرگز خسته نمی شوم از اوایل شب باران پاییزی شروع به باریدن کرده و بوی رطوبت ونم خاک همه جا را گرفته است به محض باز کردن پنجره این بوی طرب انگیز را عمیقا بر مشام می کشم و به یاد خاطراتم با باران همراه می شوم پسر دو ساله ام »کیارش« به پایم چسبیده و می خواهد که بلندش کنم تا او هم بتواند بیرون را ببیند همسرم جلوی تلویزیون نشسته است و هرازگاهی با لبخند به ما نگاه می کند همانطور که کیارش را از زمین بلند می کنم و با خودم می اندیشم که سال های عمر ما چطور بسان برق و باد می گذرد و جز تلی از خاطرات تخ و شیرین بجای نمی گذارند گاهی با یاداوری انها حسرت روزهای شاد از دست رفته را می خوریم و دم نمی زنیم نگاهم در دوردست ها گم می شود و خاطرات تلخ…
دانلود رمان قصه ی عشق من pdf از مریم حسینی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان مریم حسینی مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/اجباری/همخـونه ای
خلاصه رمان قصه ی عشق من
شکیبا به خـواستـه پدر بزرگ بایـد زن نوه دوست او به نام فرهاد شود
وقتی فرهاد و شکیبا در مـییابند که مادر فرهاد سرطان دارد و به زودی
مـیمـیرد فرهاد به خاطر خـواستـه مادرش از شکیبا مـیخـواهد ۶ ماه صیغه او
شود ولی به شکل هم خانه با هم زندگی کنند شکیبا مـیپذیرد در این
بین عاشق فرهاد مـیشود فرهاد نیز عاشق اوست ولی چیزی این
مـیان مانع است که فرهاد را افسرده کرده
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان خط و نشان
قسمت اول رمان قصه ی عشق من
باران ریز ریز و آهستـه روی نورگیر ساختمان فرود مـی آیـد و صدای دل انگیزی
را ایجاد مـی کند صدایی رخـوت انگیز که همـیشـه دوست داشتنی است و از
شنیـدنش هرگز خستـه نمـی شوم از اوایل شب باران پاییزی شروع به باریـدن کرده و
بوی رطوبت ونم خاک همه جا را گرفتـه است به محض باز کردن پنجره این
بوی طرب انگیز را عمـیقا بر مشام مـی کشم و به یاد خاطراتم با باران همراه مـی شوم
پسر دو ساله ام »کیارش« به پایم چسبیـده و مـی خـواهد که بلندش کنم تا او هم
بتـواند بیرون را ببیند همسرم جلوی تلویزیون نشستـه است و هرازگـاهی با لبخند به
ما نگـاه مـی کند همانطور که کیارش را از زمـین بلند مـی کنم و با خـودم مـی اندیشم
که سال های عمر ما چطور بسان برق و باد مـی گذرد و جز تلی از خاطرات تخ و شیرین
بجای نمـی گذارند گـاهی با یاداوری انها حسرت روزهای شاد از دست
رفتـه را مـی خـوریم و دم نمـی زنیم نگـاهم در دوردست ها گم مـی شود و خاطرات تلخ…
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(