از عاشقی تقدیم به تمام عاشقانی که بهای سنگین عشق را پرداختند، به جرم عاشقی … با نوازش نسیم، پلکهایم را به نرمی می گشایم، نگاهم در لابلای ابرهای خاکستری سرگردان می شود و در خلوت دلگیر آن غوطه ور می ماند. در فراسوی ابرها مرز خیال درهم می شکند و واقعیتی تلخ، جان می گیرد. هاله ای از سکوت سرد وجودم را می پوشاند. ناگاه ترنم نرم قطرات باران بر وجود تشنه ام می بارد و من، حریصانه و با ولع آن را به روح خسته ام پیشکش می کنم تا سیراب شود.. اول رمان از عاشقی باران مالیمی در حال باریدن بود. آرمیتا ماشین را بیرون از محوطه شرکت پارک کرد و به طرف ساختمان رفت، وارد آسانسور شد و دکمه طبقه هفتم را فشرد. منشی ها با دیدن او لبخندی زدند. آرمیتا با خوشرویی گفت: سالم، می تونم به دیدن پدرم برم؟ بله، خواهش می کنم. آرمیتا ضربه ای به در زد و داخل شد. سالم پدر جون. پدر با شنیدن صدای آرمیتا سرش را بلند کرد و با مهربانی گفت: سالم دخترم خوش اومدی. آرمیتا بوسه ای به گونه پدر زد و گله مند گفت: پدر جون بعد از یک هفته مسافرت برگشتید و اومدید اینجا…. پدر پاسخ بوسه اش را دلجویانه داد. بی انصافی نکن دختر خوب، تو که می دونی چقدر کار دارم. چیزی به تعطیالت نمونده، باید کارها رو سرو سامون بدم. آرمیتا سرش را با ناز خم کرد. باشه، قبول کردم، اما پس من چی؟ راستی تحقیقم رو آماده کردین؟ پدر یک فنجان قهوه برای آرمیتا ریخت. اصل کار تویی..
دانلود رمان لحظه ساز عاشقـی pdf از نغمه کیانی راد با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نغمه کیانی راد مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان لحظه ساز عاشقـی
تقدیم به تمام عاشقانی که بهای سنگین عشق را پرداختند،
به جرم عاشقـی …
با نوازش نسیم، پلکهایم را به نرمـی مـی گشایم، نگـاهم در لابلای
ابرهای خاکستری سرگردان مـی شود و در خلوت دلگیر آن غوطه ور مـی ماند.
در فراسوی ابرها مرز خیال درهم مـی شکند و واقعیتی تلخ، جان مـی گیرد.
هاله ای از سکوت سرد وجودم را مـی پوشاند. ناگـاه ترنم نرم قطرات باران
بر وجود تشنه ام مـی بارد و من، حریصانه و با ولع آن را به روح خستـه ام
پیشکش مـی کنم تا سیراب شود..
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان در معبد سکوت تـو رقصیـدم
قسمت اول رمان لحظه ساز عاشقـی
باران مالیمـی در حال باریـدن بود. آرمـیتا ماشین را بیرون از
محوطه شرکت پارک کرد و به طرف ساختمان رفت، وارد
آسانسور شـد و دکمه طبقه هفتم را فشرد. منشی ها
با دیـدن او لبخندی زدند. آرمـیتا با خـوشرویی گفت:
سالم، مـی تـونم به دیـدن پدرم برم؟
بله، خـواهش مـی کنم.
آرمـیتا ضربه ای به در زد و داخل شـد.
سالم پدر جون.
پدر با شنیـدن صدای آرمـیتا سرش را بلند کرد و با مهربانی گفت:
سالم دخترم خـوش اومدی.
آرمـیتا بوسه ای به گونه پدر زد و گله مند گفت:
پدر جون بعد از یک هفتـه مسافرت برگشتیـد و اومدیـد اینجا….
پدر پاسخ بوسه اش را دلجویانه داد.
بی انصافی نکن دختر خـوب، تـو که مـی دونی چقدر کـار دارم.
چیزی به تعطیالت نمونده، بایـد کـارها رو سرو سامون
بدم.
آرمـیتا سرش را با ناز خم کرد.
باشـه، قبول کردم، اما پس من چی؟ راستی تحقـیقم رو آماده کردین؟
پدر یک فنجان قهوه برای آرمـیتا ریخت.
اصل کـار تـویی..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(