ماه تلخ مردی که فکر میکنه زنش خیانت کرده و دنبال راهی برای تلافی و اذیت و آزار زنش میگرده دانلود رمان به من بگو لیلی مهسا زهیری متن اول رمان ماه تلخ خانم واعظی فردا شاید یکم دیرتر بیام هماهنگ میکنم باهاتون خسته هم نباشید فعال در شرکتو که میبندم دوباره افکاری که خوره ی روحم شدن میان سراغم غرق تو افکارم میشم بی هدف تو خیابون راه میرم بدون اینکه نگاهم به مقابل باشه نگاهم هنوز توی خاطراتم پرسه میزنه دنبال چیزی میگردم که آرومم کنه اما بیشتر خاطرات تلخ هجوم میارن به ذهنم با برخورد به عابر پیاده ای به خودم میام عذر خواهی میکنم و برای جمع کردن وسایلی که پخش زمین شدن کمکش میکنم دوباره محو خاطراتی میشم که گویا سر و ته ندارن چطور میشه هم عاشق یک نفر بود و هم ازش متنفر بود؟ این خصلت عش ِق که همیشه مردد باشی ولی پای احساس که میاد وسط اما نه این نمیتونه پایان این همه عشق باشه فرو خوردن این بغض لعنتی که انگار پایانی هم نداره نه ! اون حتما باید بهای خیانتش رو بپردازه ولی چطوری ؟ راهمو ادامه دادم امروز حالم زیاد خوش نبود منتظر هر اتفاقی بودم که فقط حالمو خوب کنه همونطور که قدم می زدم به این فکر می کردم که چطور ممکنه نسیم با من و احساسم همچین کاری کنه یهو باصدای پیرمردی که التماس میکرد ازش کبریت بخرم به خودم اومدم یه چند بسته ازش کبریت خریدم که گفت : جوون خدا خیرت بده قدر جوونیتو بدون پوزخندی زدم : چهره ام جوونه پدر جان دلم داغونه بی هیچ حرفی راهمو ادامه دادم و به سمت ایستگاه تاکسی رفتم یه ماشین گرفتم تا
دانلود رمان ماه تلخ pdf ادوینا با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان ادوینا مـیباشـد
موضوع رمان عاشقانه/انتقامـی
خلاصه رمان ماه تلخ
مردی که فکر مـیکنه زنش خیانت کرده و دنبال راهی برای تلافی و اذیت و آزار زنش مـیگرده
دانلود رمان به من بگو لیلی مهسا زهیری
متن اول رمان ماه تلخ
خانم واعظی فردا شایـد یکم دیرتر بیام
هماهنگ مـیکنم باهاتـون خستـه هم نباشیـد فعال
در شرکتـو که مـیبندم دوباره افکـاری که
خـوره ی روحم شـدن مـیان سراغم
غرق تـو افکـارم مـیشم بی هدف تـو خیابون
راه مـیرم بدون اینکه نگـاهم به مقابل باشـه
نگـاهم هنوز تـوی خاطراتم پرسه مـیزنه
دنبال چیزی مـیگردم که آرومم کنه
اما بیشتر خاطرات تلخ هجوم مـیارن به ذهنم
با برخـورد به عابر پیاده ای به خـودم مـیام عذر خـواهی
مـیکنم و برای جمع کردن وسایلی که پخش زمـین شـدن کمکش مـیکنم
دوباره محو خاطراتی مـیشم که گویا سر و تـه ندارن
چطور مـیشـه هم عاشق یک نفر بود و هم ازش متنفر بود؟ این خصلت عش ِق
که همـیشـه مردد باشی
ولی پای احساس که مـیاد وسط
اما نه این نمـیتـونه پایان این همه عشق باشـه
فرو خـوردن این بغض لعنتی که انگـار پایانی هم نداره
نه ! اون حتما بایـد بهای خیانتش رو بپردازه
ولی چطوری ؟
راهمو ادامه دادم
امروز حالم زیاد خـوش نبود
منتظر هر اتفاقـی بودم که فقط حالمو خـوب کنه
همونطور که قدم مـی زدم به این
فکر مـی کردم که چطور ممکنه نسیم
با من و احساسم همچین کـاری کنه
یهو باصدای پیرمردی که التماس مـیکرد ازش کبریت بخرم به خـودم اومدم
یه چند بستـه ازش کبریت خریـدم
که گفت : جوون خدا خیرت بده قدر جوونیتـو بدون
پوزخندی زدم : چهره ام جوونه پدر جان دلم داغونه
بی هیچ حرفی راهمو ادامه دادم و به سمت ایستگـاه تاکسی رفتم
یه ماشین گرفتم تا
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(