از این جهنم بیرون ببر میدانست که آخرین ایستگاهِ این دلدادگی زندان است؛ با این وجود پذیرفت و اجازه داد محبتهای ممنوعه معشوق، مثل طنابهایی قطور بر قلب و روحش حصار بکشند تا بیشتر اسیر او شود گویا هنوز امید واهی داشت… آخر سر هم دید که زمانه صندلی خوشبختی را از زیرپایش کشید، قصه جدایی نوشت و روح او را با طنابهای خاطرات اعدام کرد اما این دختر برخلاف اکثر انسانهای امروز، قدر عشق را میدانست، نباید اجازه میداد تکهای از قلبش در گوشه گوشه این شهر گم شود چشم بر روی تمام افرادی که برایشان ساز جدایی میزدند بست تمام خواسته او از غریبه آشنایش این بود: « از دنیای خالی از تو خلاص کن، از این جهنم بیرون ببر… » اول رمان از این جهنم بیرون ببر شب را تا صبح نخوابیدم و دوباره بعد چند هفته به هانا فکر کردم هانایی که من عاشقش بودم و او با من چه کرد… یادم میآمد خاطراتی که با هزاران مشاوره هم از یادم نرفت همانند شب تولدم… شبی که هانا بعد چند روز قهر کردن زنگ زد و گفت: – میخوام امشب بیای یه جایی… جایی که مشخص کرده بود در جاده چالوس یک باغ متروکه بزرگ بود فکر میکردم دوستانم را جمع کرده است تا غافلگیرم کند اما… لباس شیک و تمیزی پوشیدم، خودم را در آینه نظاره کردم و خندهای از خوشحالی زدم خندهای به خاطر آشتی هانا! سوار ماشین شدم، ساعت هشت شب بود و یک ساعت تا آن باغ فاصله بود زمانیکه رسیدم دلهرهی عجیبی داشتم، از شادی یا ترس را نمیدانم وقتی وارد ..
دانلود رمان مرا از این جهنم بیرون ببر pdf از پناه سازگـار لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان پناه سازگـار مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه/جنایی/معمایی
خلاصه رمان مرا از این جهنم بیرون ببر
مـیدانست که آخرین ایستگـاهِ این دلدادگی زندان است؛ با این وجود پذیرفت و
اجازه داد محبتهای ممنوعه معشوق، مثل طنابهایی قطور بر قلب و روحش حصار بکشند تا بیشتر اسیر او شود
گویا هنوز امـیـد واهی داشت…
آخر سر هم دیـد که زمانه صندلی خـوشبختی را از زیرپایش کشیـد،
قصه جدایی نوشت و روح او را با طنابهای خاطرات اعدام کرد
اما این دختر برخلاف اکثر انسانهای امروز، قدر عشق را مـیدانست،
نبایـد اجازه مـیداد تکهای از قلبش در گوشـه گوشـه این شـهر گم شود
چشم بر روی تمام افرادی که برایشان ساز جدایی مـیزدند بست
تمام خـواستـه او از غریبه آشنایش این بود:
«مرا از دنیای خالی از تـو خلاص کن، مرا از این جهنم بیرون ببر… »
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان سوگند عشق
قسمت اول رمان مرا از این جهنم بیرون ببر
شب را تا صبح نخـوابیـدم و دوباره بعد چند هفتـه به هانا فکر کردم
هانایی که من عاشقش بودم و او با من چه کرد…
یادم مـیآمد خاطراتی که با هزاران مشاوره هم از یادم نرفت همانند شب تـولدم…
شبی که هانا بعد چند روز قهر کردن زنگ زد و گفت:
– مـیخـوام امشب بیای یه جایی…
جایی که مشخص کرده بود در جاده چالوس یک باغ متروکه بزرگ بود
فکر مـیکردم دوستانم را جمع کرده است تا غافلگیرم کند اما…
لباس شیک و تمـیزی پوشیـدم، خـودم را در آینه نظاره کردم و خندهای از خـوشحالی زدم
خندهای به خاطر آشتی هانا!
سوار ماشین شـدم، ساعت هشت شب بود و یک ساعت تا آن باغ فاصله بود
زمانیکه رسیـدم دلهرهی عجیبی داشتم، از شادی یا ترس را نمـیدانم
وقتی وارد ..
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(