مستانه غرقه تو نوجوانیش مثل تمام دخترهای کره ی خاکی مرد برای اون یعنی پدرقهرمانش و چه بهتر که مردی رو انتخاب کنه که شباهت زیادی به پدرش داره و میتونه مثل پدرش قهرمان باشه و در عین حال مرد زندگیش اول رمان در اولین ماشین منصور خان به همراه همسرش فریبا خانم و فرزندانش نیما و یاسمن بودند. در ماشین دیگر سیمین بانو و همسرش و سه فرزند ش، حامد، حمید و حمیرای شش ساله بودند. ماشین سوم برادر ملوک خانم به همراه چهار دخترش بودند که علیرغم سنهای باال هیچکدامشان ازدواج نکرده بودند. تیمور خان، همسرش و بهاره در آخرین ماشین نشسته بودند ولی زودتر از همه از ماشین خارج شدند. عمو حسن به سمت ماشین ارباب تیمور رفت که جلوی عمارت توقف کرده بود. تیمور خان مردی بود در آستانه ی هفتاد سالگی، چهار شانه با موهایی کم پشت و قدی متوسط. طبق معمول لباس رسمی به تن، کاله شاپو به سر و یک عصای کرمی رنگ ظریف و از جنس چوب گردو در دست داشت. به محض پیاده شدن از ماشین نگاهی اجمالی به عمارت انداخت. سپس چرخی زد و همه چیز را از نظر گذراند. برق چشمهایش بازگو کننده رضایتش از شرایط باغ و عمارت بود. عمو حسن به سمت اربابش دوید. خم شد تا دست تیمور خان را ببوسد که تیمور خان دستش را کشید و روی سر رعیتش گذاشت. با صدایی که مملو از مهربانی و قدردانی بود گفت: -خدا حفظت کنه حسن… هر دفه که میام عمارت از دفعه قبل رنگ و لعاب بیشتری پیدا کرده و نو تر به نظر میرسه. ,ولی
دانلود رمان مردی مـیشناسم pdf از رازس با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان رازس مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/اجتماعی
خلاصه رمان مردی مـیشناسم
مستانه غرقه تـو نوجوانیش مثل تمام دخترهای
کره ی خاکی مرد برای اون یعنی پدرقهرمانش
و چه بهتر که مردی رو انتخاب کنه که شباهت زیادی به پدرش داره و
مـیتـونه مثل پدرش قهرمان باشـه و در عین حال مرد زندگیش
رمان پیشنهادی:دانلود رمان عرق سگی مسیحه زادخـو
قسمت اول رمان مردی مـیشناسم
در اولین ماشین منصور خان به همراه همسرش
فریبا خانم و فرزندانش نیما و یاسمن بودند. در ماشین
دیگر سیمـین بانو و همسرش و سه فرزند ش، حامد،
حمـیـد و حمـیرای شش ساله بودند. ماشین سوم برادر
ملوک خانم به همراه چهار دخترش بودند که علیرغم
سنهای باال هیچکدامشان ازدواج نکرده بودند. تیمور
خان، همسرش و بهاره در آخرین ماشین نشستـه بودند
ولی زودتر از همه از ماشین خارج شـدند.
عمو حسن به سمت ماشین ارباب تیمور رفت که
جلوی عمارت تـوقف کرده بود. تیمور خان مردی بود
در آستانه ی هفتاد سالگی، چهار شانه با موهایی کم پشت و
قدی متـوسط. طبق معمول لباس رسمـی به تن،
کـاله شاپو به سر و یک عصای کرمـی رنگ ظریف و
از جنس چوب گردو در دست داشت. به محض پیاده
شـدن از ماشین نگـاهی اجمالی به عمارت انداخت.
سپس چرخی زد و همه چیز را از نظر گذراند. برق
چشمهایش بازگو کننده رضایتش از شرایط باغ و عمارت بود.
عمو حسن به سمت اربابش دویـد. خم شـد تا
دست تیمور خان را ببوسد که تیمور خان دستش را کشیـد و
روی سر رعیتش گذاشت. با صدایی که مملو
از مهربانی و قدردانی بود گفت:
-خدا حفظت کنه حسن… هر دفه که مـیام عمارت از
دفعه قبل رنگ و لعاب بیشتری پیـدا کرده و نو تر به
نظر مـیرسه. ,ولی
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(