از جنس تاریکی دو دختر ویک پسر که همسایه های هم هستن دو سال در باره ی جن تحقیق می کردن و حالا یکی از آن ها توجه اش در اینترنت به تله کینزی جلب میشود و … رمان پیشنهادی: دانلود رمان خط و نشان مسیحه زادخو دانلود رمان از جنس تاریکی موبایل رو توی دستم جابه جاکردم و ولومش رو زیاد کردم.به جاهای حساس رمان نزدیک شده بودم که صفحه گوشیم سفید شد و شروع کرد به لرزیدن.رو صفحه و عکسی که از خودش بود و با نیش باز به دوربین خیره شده بود گوشی اسم”تمنا” خودنمایی میکرد.زیرلب گفتم: خروس بی محل! و دایره سبز رو به سمت دایره قرمز مشیدم.همینطور که هندزفری هام تو گوشم بود ،جواب دادم:چرا تو این قدر نحسی؟ صدای خندش تو هندزفری پیچید: توهم که همش درحال تیکه انداختنی!یعنی تا فرصت گیرت اومد تیکه بنداز! خـوب؟خندم گرفت: روش فکر میکنم!خب حاال غرض از مزاحمت؟ تمنا چیه؟باز داشتی رمان میخوندی؟خوشحالم که تونستم باعث شم اعصابتو خط خطی کنم.راستی من که مزاحم نیستم!مراحمم!میخواستم بگم بیا تو حیاط حوصله ندارم بیام تمنا بابا امیر یه چیز باحال پیدا کرده چه چیزی؟ تمنا بیا خودت ببین به خدا اگه چیز مهمی و به دردبخور نباشه..اسخواناتو خورد میکنم! تمنا خندید و تماس رو قطع کرد.پوفی کشیدم.به لباسم نگاهی انداختم.یه شلوار راحتی و یه تیشرت سیاه تنم بود که رو با رنگ قرمز نوشه بود: لباسام خوب بود و در ضمن من که باتمنا و امیر راحت بودم!چه فرقی داشت که چه با کالس جلوشون لباس پوشیده باشم و چه بی کالس! هندزفری رو از مبایل کندم و موبایل رو توی جیبم گذاشتم.از رو تخت بلند شدم و …
دانلود رمان مرزی از جنس تاریکی pdf از nika.em – sogol.tisratil با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان nika.em – sogol.tisratil مـیباشـد
موضوع رمان: نرسناک/تخیلی/معمایی
خلاصه رمان مرزی از جنس تاریکی
دو دختر ویک پسر که همسایه های هم هستن دو سال در باره ی جن تحقـیق مـی کردن و
حالا یکی از آن ها تـوجه اش در اینترنت به تله کینزی جلب مـیشود و …
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان خط و نشان مسیحه زادخـو
دانلود رمان مرزی از جنس تاریکی
موبایل رو تـوی دستم جابه جاکردم و ولومش رو زیاد کردم.به جاهای حساس رمان
نزدیک شـده بودم که صفحه گوشیم سفیـد شـد و شروع کرد به لرزیـدن.رو صفحه
و عکسی که از خـودش بود و با نیش باز به دوربین خیره شـده بود
گوشی اسم”تمنا”
خـودنمایی مـیکرد.زیرلب گفتم:
خروس بی محل!
و دایره سبز رو به سمت دایره قرمز مشیـدم.همـینطور که هندزفری هام تـو گوشم بود
،جواب دادم:چرا تـو این قدر نحسی؟
صدای خندش تـو هندزفری پیچیـد:
تـوهم که همش درحال تیکه انداختنی!یعنی تا فرصت گیرت اومد تیکه بنداز! خـوب؟خندم گرفت:
روش فکر مـیکنم!خب حاال غرض از مزاحمت؟
تمنا چیه؟باز داشتی رمان مـیخـوندی؟خـوشحالم که تـونستم باعث شم اعصابتـو خط
خطی کنم.راستی من که مزاحم نیستم!مراحمم!مـیخـواستم بگم بیا تـو حیاط
حوصله ندارم بیام
تمنا بابا امـیر یه چیز باحال پیـدا کرده
چه چیزی؟
تمنا بیا خـودت ببین
به خدا اگـه چیز مهمـی و به دردبخـور نباشـه..اسخـواناتـو خـورد مـیکنم!
تمنا خندیـد و تماس رو قطع کرد.پوفی کشیـدم.به لباسم نگـاهی انداختم.یه شلوار
راحتی و یه تیشرت سیاه تنم بود که رو با رنگ قرمز نوشـه بود:
لباسام خـوب بود و در ضمن من که باتمنا و امـیر راحت بودم!چه فرقـی داشت که چه با
کـالس جلوشون لباس پوشیـده باشم و چه بی کـالس!
هندزفری رو از مبایل کندم و موبایل رو تـوی جیبم گذاشتم.از رو تخت بلند شـدم و …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(