معصوم زیبا داستان در مورد پسر نوجوانی به اسم حامی است داستان زندگیش ، عاشق شدنش و چالش هایش… اول رمان معصوم زیبا دوسالی بود که خواهرش با پسر دایی که هیچ عالقه ای بهش نداشت به خاطر فشارای خونه ازدواج کرده بود و رفته بود شهرستان وحاالم که دانشگاه قبول شده بود پدرومادرش همراه برادر کوچیکترش تصمیم گرفته بودن برن شهرستان و اونجا زندگی کنن.البته قبل تر وقتی سال اولی دبیرستان بود این تصمیمو گرفته بودن و فقط به خاطر درسای حامی و پافشاریش صبوری کرده بودن چون هیچ جوره دلش نمیخواست شهرستان بین فامیال وکلی آشنا که باهیچکدومشون کنار نمی اومد زندگی کنه. چند ساعتی میشد که راه افتاده بودن و حاال بیشتر از قبل احساس تنهایی میکرد. حتی تا دیروز فکر میکرد که اگه اونا برن چیزی عوض نمیشه و حتی شاید آرامش بیشتری داشته باشه ولی وقتی داشت باهاشون خداحافظی میکرد به این فکر کرد این بغالی خداحافظی آخرین بغل هایین که از جنس عالقه واقعیه عالقه ای که هم خون بودن اونو به وجود میاره؛فکر کردن به همچین موضوعی حتی قبل از به وجود اومدن فاصله دلتنگش کرده بود و باعث بغضی شده بود که حتی اجازه حرف زدن بهش نمیداد و مجبور شد فقط با نگاه و تکون دادن سر عزیزتریناشو راهی کنه. سرشو به شیشه اتوبوسی که سمت دانشگاه درحال حرکت بود تکیه داد و سعی کرد توجهشو به آهنگ شادی که از هنذفری پخش میشد بده تا مثل پسر بچه ها نزنه زیر گریه. بیست دقیقه بعد از اتوبوس پیاده شد و سمت دانشگاه حرکت کرد؛همیشه وقتی حالش گرفته بود یه ایستگاه قبل تر پیاده میشد که سروصدا و …
دانلود رمان معصوم زیبا pdf از حامـی لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان حامـی مـیباشـد
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان معصوم زیبا
داستان در مورد پسر نوجوانی به اسم حامـی است
داستان زندگیش ، عاشق شـدنش و چالش هایش…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان روشن دل
قسمت اول رمان معصوم زیبا
دوسالی بود که خـواهرش با پسر دایی که هیچ عالقه ای بهش
نداشت به خاطر فشارای خـونه ازدواج کرده بود و رفتـه بود
شـهرستان وحاالم که دانشگـاه قبول شـده بود پدرومادرش همراه
برادر کوچیکترش تصمـیم گرفتـه بودن برن شـهرستان و اونجا
زندگی کنن.البتـه قبل تر وقتی سال اولی دبیرستان بود این تصمـیمو
گرفتـه بودن و فقط به خاطر درسای حامـی و پافشاریش صبوری
کرده بودن چون هیچ جوره دلش نمـیخـواست شـهرستان بین فامـیال
وکلی آشنا که باهیچکدومشون کنار نمـی اومد زندگی کنه.
چند ساعتی مـیشـد که راه افتاده بودن و حاال بیشتر از قبل احساس
تنهایی مـیکرد. حتی تا دیروز فکر مـیکرد که اگـه اونا برن چیزی
عوض نمـیشـه و حتی شایـد آرامش بیشتری داشتـه باشـه ولی وقتی
داشت باهاشون خداحافظی مـیکرد به این فکر کرد این بغالی
خداحافظی آخرین بغل هایین که از جنس عالقه واقعیه عالقه ای
که هم خـون بودن اونو به وجود مـیاره؛فکر کردن به همچین
موضوعی حتی قبل از به وجود اومدن فاصله دلتنگش کرده بود و
باعث بغضی شـده بود که حتی اجازه حرف زدن بهش نمـیـداد و
مجبور شـد فقط با نگـاه و تکون دادن سر عزیزتریناشو راهی کنه.
سرشو به شیشـه اتـوبوسی که سمت دانشگـاه درحال حرکت
بود تکیه داد و سعی کرد تـوجهشو به آهنگ شادی که از هنذفری
پخش مـیشـد بده تا مثل پسر بچه ها نزنه زیر گریه.
بیست دقـیقه بعد از اتـوبوس پیاده شـد و سمت دانشگـاه حرکت
کرد؛همـیشـه وقتی حالش گرفتـه بود یه ایستگـاه قبل تر پیاده مـیشـد که
سروصدا و …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(