رمانی در رابطه با دوستی ها و عشق هایی را روایت می کند که همه ماها در زندگی روز مره با ان درگیر هستیم چه بسا همه ماها فقط عواطف خودمان برایمان مهم هست و اگر شخصی را عاشق و وابسته خود کردیم نمی دانیم برای تمام موارد ان شخص مسئول هستیم رمانی زیبا و مفهمومی اول رمان خوابش را میبینم و از خواب میپرم پوفی میکنم و گیج و بیحال سرجایم مینشینم مثل هرروز به دیوار بیروح روبهرویم خیره میشوم رنگش همرنگ لباسهایم است برای بار هزارم با خودم فکر میکنم که چقدر از رنگ سفید بیزارم صدای فین فینی میشنوم حتما بازهم مادر آمده و برای بیچارگیام گریه میکند با بی حالی و کسلی گردن خشکم را به سمتش میچرخانم اما متعجب میشوم روی صندلی کنار تختم زنی نشسته که سرش را پایین انداخته و اشک میریزد کنجکاو میشم که بفهمم کیست آخر به جز خانوادهام کسی به من نمیآید سرش را بالا میآورد شوکه میشوم اول فکر میکنم که هنوز خوابم و باز هم رویای همیشگیام است اما نه! انگار خودش است چشمهای آبیاش لبریز از اشک است و با غصه به مننگاه میکند من که این چشم هارا هیچوقت فراموش نمیکنم بوی عطرش هم که همان است همان عطری که سال ها مستم کرد اما…اما چرا رنگ موهایش عوض شده؟مگر به من قول نداده بود هیچوقت دست به آن موهای خوشرنگش نزند؟یعنی فراموش کرده بود؟ولی مهم نیست هنوز هم زیباست هنوزهم میتوانم ساعتها بدون ذرهای خستگی و پلک زدن نگاهش کنم مثل الان که خیرهاش شده بودم به اندازه زجری که در این چندماه نبودش کشیدم نگاهش کردم …
دانلود رمان ملاقاتی pdf از آتـوسا کوراوند با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان آتـوسا کوراوند مـیباشـد
موضوع رمان : عاشقانه
خلاصه رمان ملاقاتی
ملاقاتی رمانی در رابطه با دوستی ها و عشق هایی را روایت مـی کند که همه ماها در زندگی روز مره
با ان درگیر هستیم چه بسا همه ماها فقط عواطف خـودمان برایمان مهم هست و اگر شخصی را عاشق و
وابستـه خـود کردیم نمـی دانیم برای تمام موارد ان شخص مسئول هستیم رمانی زیبا و مفهمومـی
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان صلیب عشق
قسمت اول رمان ملاقاتی
خـوابش را مـیبینم و از خـواب مـیپرم
پوفی مـیکنم و گیج و بیحال سرجایم مـینشینم مثل هرروز به دیوار بیروح روبهرویم خیره مـیشوم رنگش
همرنگ لباسهایم است برای بار هزارم با خـودم فکر مـیکنم که چقدر از رنگ سفیـد بیزارم صدای فین فینی مـیشنوم
حتما بازهم مادر آمده و برای بیچارگیام گریه مـیکند با بی حالی و کسلی گردن خشکم را به سمتش مـیچرخانم
اما متعجب مـیشوم روی صندلی کنار تختم زنی نشستـه که سرش را پایین انداختـه و اشک مـیریزد کنجکـاو مـیشم که بفهمم کیست
آخر به جز خانوادهام کسی به ملاقاتی من نمـیآیـد سرش را بالا مـیآورد شوکه
مـیشوم اول فکر مـیکنم که هنوز خـوابم و باز هم رویای همـیشگیام است اما نه! انگـار خـودش است چشمهای آبیاش لبریز از اشک است
و با غصه به مننگـاه مـیکند من که این چشم هارا هیچوقت فراموش نمـیکنم بوی عطرش هم که همان است
همان عطری که سال ها مستم کرد اما…اما چرا رنگ موهایش عوض شـده؟مـگر به من قول نداده بود هیچوقت
دست به آن موهای خـوشرنگش نزند؟یعنی فراموش کرده بود؟ولی مهم نیست هنوز هم زیباست هنوزهم
مـیتـوانم ساعتها بدون ذرهای خستگی و پلک زدن نگـاهش کنم مثل الان که خیرهاش شـده بودم به اندازه زجری
که در این چندماه نبودش کشیـدم نگـاهش کردم …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(