منم اون مترسکی که قصه در مورد یه دختر خجالتی، مهربون و ساده لوح است…یه دختر که یه هویی می فهمه ای وای! باباش می خواد زن بگیره…هیچ دختری طاقت تجدید فراش باباش رو نداره به هر دری می زنه که جلو این ازدواج رو بگیره! ولی فقط یه راه وجود داره چه راهی این که با یه نفر ازدواج کنه نوچ! باید به یه نفر اعتماد کنه…باید ریسک کنه… حالا نتیجه اعتماد به اون یه نفر چیه پاداشش چیه تاوانش چیه باید رمان رو بخونيد اول رمان منم اون مترسکی که آیدا خانوم یک ساعت داشت فک می کوبید یه نفس ها انگار من جای اون نفس می کشم اون جای من حرف می زنه تو خلقت این دختر من موندم یعنی آیدا یه چشمه از عظمت خداست موهام رو با موگیر قرمزم بستم و مقنعه مشکی سرم کردم وسط راه تند تند کوله ام هم چنگ زدم رفتم پایین پله هارو دوتا یکی رد میکردم تا بالاخره به خونه ی ساکت و آروم رسیدم لبخندی زدم اولش آروم ولی بعد بلند گفتم:آهای خونه ی ساکت بابام که اینجا نیست بچه خوبی میشی نه من که رفتم مدرسه تو هم تنهایی دق کن دیوانه ام نه خوب کسی نیست باهاش خداحافظی کنم با خونه خداحافظی میکنم در مدرسه از ماشین پیاده شدم و هنوز عاغا رضا ،راننده ی بابا، حرکت نکرده که ساناز و آیدا و نازی پریدن طرفم همچین ملچ ملچ راه انداختن که انگار نه انگار من رو صبح دیدن همیشه همین جوری اند خودم را کشیدم کنار با عصبانیت پنهانی :هو چته مگه صبح من را ندیدین
دانلود رمان منم اون مترسکی که pdf از yashgin_ 110 لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان yashgin_ 110 مـیباشـد
موضوع رمان:عاشقانه/ازدواج اجباری
خلاصه رمان منم اون مترسکی که
قصه در مورد یه دختر خجالتی، مهربون و ساده لوح است…یه دختر که یه هویی مـی فهمه
ای وای! باباش مـی خـواد زن بگیره…هیچ دختری طاقت تجدیـد فراش باباش رو نداره به هر دری
مـی زنه که جلو این ازدواج رو بگیره! ولی فقط یه راه وجود داره چه راهی این که با یه نفر ازدواج کنه
نوچ! بایـد به یه نفر اعتماد کنه…بایـد ریسک کنه… حالا نتیجه اعتماد به اون یه نفر چیه
پاداشش چیه تاوانش چیه بایـد رمان رو بخـونيد
رمان پیشنهادی:دانلود رمان حریر و آتش مسیحه زادخـو
قسمت اول رمان منم اون مترسکی که
آیـدا خانوم یک ساعت داشت فک مـی کوبیـد یه نفس ها انگـار من جای اون نفس مـی کشم
اون جای من حرف مـی زنه تـو خلقت این دختر من موندم یعنی آیـدا یه چشمه از عظمت خداست
موهام رو با موگیر قرمزم بستم و مقنعه مشکی سرم کردم وسط راه تند تند کوله ام هم
چنگ زدم رفتم پایین پله هارو دوتا یکی رد مـیکردم تا بالاخره به خـونه ی ساکت و آروم رسیـدم
لبخندی زدم اولش آروم ولی بعد بلند گفتم:آهای خـونه ی ساکت بابام که اینجا نیست بچه
خـوبی مـیشی نه من که رفتم مدرسه تـو هم تنهایی دق کن دیوانه ام نه خـوب کسی
نیست باهاش خداحافظی کنم با خـونه خداحافظی مـیکنم
در مدرسه از ماشین پیاده شـدم و هنوز عاغا رضا ،راننده ی بابا، حرکت نکرده که ساناز و
آیـدا و نازی پریـدن طرفم همچین ملچ ملچ راه انداختن که انگـار نه انگـار من رو صبح دیـدن همـیشـه
همـین جوری اند خـودم را کشیـدم کنار با عصبانیت پنهانی :هو چتـه مـگـه صبح من را ندیـدین
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(