من خون بس اربابم آنا یه دختر شاد و سرزنده هست که توی یکی از روستا های شمال زندگی میکنه … ارباب اون روستا آنا رو دوس داره و ازش خواستگاری میکنه … ولی آنا جواب رد میده … درست در همون موقع هم برادر آنا برادر آرسام رو میکشه و به همین دلیل هم آنا رو به خون بسی ارباب میبرن . رمان پیشنهادی:دانلود رمان از نسل آفتاب ثمین صدبار گفتم بازم میگم نه نه نه مامان:آخه چرا نه دختره ی دیوونه اون ارباب هرچی بگه همونه چرا نمیفهمی آخه آنا : من مهمترم یا ارباب؟؟؟؟؟ -:معلومه که تو مهم تری نزاشتم ادامه بده و گفتم: پس دیگه حرفش رو هم نزنید… بعدم رفتم تو حیاط و ماه پیشونی رو ازتو طویله برداشتم و سوارش شدم……… بعدم با سرعت از توی حیاط بیرون اومدم…… ماه پیشونی اسبم بود خیلی دوستش داشتم به خاطر این اسمش رو گذاشته بودم ماه پیشونی که همه بدنش سفید بود و یه لکه شبیه به ماه روی پیشونیش بود خب بزارید یکم از خودم براتون بگم… اسمم آناست و سه تا داداش دارم ۱۸سالمه و میرم مدرسه سال اخرمه فکر نکنید گفتم مدرسه از اون یه مدرسه واقعیه نه یه معلم هست که از اهالی همین روستاست و داره یک نفره به همه بچه ها درس میده ولی فقط به ابتدایی ها ولی من که دبیرستانی هستم روهم درس میده به شرطی که کارای خونش رو براش بکنم خانوم خوبیه خیلی دوسش دارم به خاطر پادردش نمیتونه درست به کارهاش برسه… همینجوری داشتم واسه خودم حرف میزدم که وقتی به خودم اومدم دیدم رسیدم لب چشمه هستم…. از ماه پیشونی پیاده شدم و رفتم لب چشمه
دانلود رمان من خـون بس اربابم pdf از نازنین سادات موسوی با لینک مستقـیم
برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF
نویسنده این رمان نازنین سادات موسوی مـیباشـد
موضوع رمان :عاشقانه
خلاصه رمان من خـون بس اربابم
آنا یه دختر شاد و سرزنده هست که تـوی یکی از روستا های شمال زندگی مـیکنه …
ارباب اون روستا آنا رو دوس داره و ازش خـواستگـاری مـیکنه …
ولی آنا جواب رد مـیـده …
درست در همون موقع هم برادر آنا برادر آرسام رو مـیکشـه و
به همـین دلیل هم آنا رو به خـون بسی ارباب مـیبرن .
رمان پیشنهادی:دانلود رمان از نسل آفتاب ثمـین
صدبار گفتم بازم مـیگم نه نه نه
مامان:آخه چرا نه
دختره ی دیوونه اون ارباب هرچی بگـه همونه چرا نمـیفهمـی آخه
آنا : من مهمترم یا ارباب؟؟؟؟؟
-:معلومه که تـو مهم تری
نزاشتم ادامه بده و گفتم:
پس دیگـه حرفش رو هم نزنیـد…
بعدم رفتم تـو حیاط و ماه پیشونی رو ازتـو
طویله برداشتم و سوارش شـدم………
بعدم با سرعت از تـوی حیاط بیرون اومدم……
ماه پیشونی اسبم بود
خیلی دوستش داشتم
به خاطر این اسمش رو گذاشتـه بودم ماه پیشونی که
همه بدنش سفیـد بود و یه لکه شبیه به ماه
روی پیشونیش بود
خب بزاریـد یکم از خـودم براتـون بگم…
اسمم آناست و سه تا داداش دارم
۱۸سالمه و مـیرم مدرسه سال اخرمه
فکر نکنیـد گفتم مدرسه از اون یه مدرسه واقعیه نه
یه معلم هست که از اهالی همـین روستاست و
داره یک نفره به همه بچه ها درس مـیـده
ولی فقط به ابتدایی ها
ولی من که دبیرستانی هستم روهم درس مـیـده
به شرطی که کـارای خـونش رو براش بکنم
خانوم خـوبیه
خیلی دوسش دارم
به خاطر پادردش نمـیتـونه درست به کـارهاش برسه…
همـینجوری داشتم واسه خـودم حرف مـیزدم که
وقتی به خـودم اومدم دیـدم رسیـدم لب چشمه هستم….
از ماه پیشونی پیاده شـدم و رفتم لب چشمه
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(